روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

روز نوشت های واقعی

از امروز 26 تیر 1402 تصمیم گرفتم روزمرگی هام رو اینجا بنویسم.


https://harroozaneh.blogsky.com

سال نو

سال نو و نوروز باستانی بر همه همراهان عزیز مبارک باد. امیدوارم در  سال نو خوشی‌ها و شادی‌ها بیشتر باشه و غم ها و سختی‌ها کمتر و کمتر.

تا چند سال قبل لحظه تحویل سال برام خیلی مهم بود یعنی اون چند ثانیه آخر تپش قلبم رو حس می‌کردم و فکر می‌کردم آرزوهای لحظه تحویل سال حتما برآورده میشه. بزرگترین آرزوی هرسالم هم این بود که جمع کوچیک خانواده‌مون تا سال بعد کنار هم باشیم . منظورم از جمع خانواده، به غیر از خودمون، پدر و مادر و خواهر و برادرم بودن. به حساب خودم سال به سال قرارداد موندمون رو با خدا تمدید می‌کردم. بعد از رفتن مامان پایه‌های این آرزو شل شد و فهمیدم اینا همه دلخوش‌‌کنک های خودمونه . در چند سال اخیر با اینکه خیلی به سبزه سبز کردن  و چیدن هفت‌سین و  کامل بودنش و اینکه حتما همگی سر سال تحویل کنار هفت‌سینمون باشیم مقید هستم ولی دیگه از اون تپش قلب و آرزو و ... خبری نیست. یه جورایی سبک و رها هم شدم. 

بعد از سال تحویل هم سردرگمی خاصی دارم. وقتی بزرگتری نداشته باشی که منتظر تبریکت باشه و جایی هم نداشته باشی که منتظرت باشن بری عیددیدنی همین میشه.البته خواهر و برادرهای همسر هستن و به همشون هم زنگ می زنیم ( تهران نیستن)ولی پدر و مادر یه چیز دیگه است.

قبلا همیشه  بلافاصله بعد از سال تحویل به مامان و بابا زنگ می‌زدیم و چند ساعت بعدش هم بسته به ساعت تحویل که ظهر یا شب باشه می‌رفتیم خونه‌شون، بعدشم خونه خواهرشوهر و فرداشم بار سفر می بستیم به زادگاه همسر . اون روزها از اینکه برنامه عیدمون محدود بود و باید حتما می‌رفتیم شهرستان راضی نبودم، چون سبک زندگی و نوع دید و بازدیدها و اختلافات فرهنگی باعث می‌شد زیاد از تعطیلاتم لذت نبرم و روزشماری می‌کردم که تموم بشه و برگردیم تهران. ولی الان که به اون روزها فکر می‌کنم می بینم خوبی‌هاش بیشتر بود. دورهمی ها و مهمونی های شلوغ و ... مخصوصا برای بچه ها خیلی خوب بود و الان بچه های من محرومن از این مدل دورهمی های بزرگ.

امسال انگار دلم می‌خواست به یکی زنگ بزنم که قربون صدقه‌ام بره . احساس کمبود محبت بزرگترها رو داشتم. از خاله و عمه هم که شانس نداشتیم. به دخترخاله‌ام که بهش می‌گیم خاله ( چون از مامانم هم بزرگتره) زنگ زدم که کلی خوشحال شد و از این نظر نیاز منم به محبت کلامی برآورده شد. به خاله بزرگم هم که الان دچار آلزایمر شده زنگ زدم اونم حس دوگانه‌ای داشت. هم خوشحال بودم که علیرغم اینکه بعد از مامان بغیر از سال اول دیگه سراغی ازما نگرفته من بهش زنگ زدم، هم اینکه چون خیلی خوب نمی تونست صحبت کنه و به اصطلاح زبونش سنگین شده بود غصه خوردم، این خاله‌ام زن قوی و باهوش و  یه جورایی تکیه‌گاه همه فامیل مادری بود.

نمی‌دونم نظر بقیه در مورد زمان زنگ زدن برای تبریک عید چیه، ولی از نظر من به فامیل های مهم و درجه یک باید همون چند ساعت اول تبریک بگی. به خاط همین من منتظر بودم خواهر و برادرم که از ما کوچیکترن دیگه لااقل تا ظهر بهمون زنگ بزنن. ولی هرچی چشم به راه بودم خبری نشد. حتی یه جورایی نگران شدم نکنه اتفاقی افتاده. به اینم مقیدم که عید باید کوچیکتر به بزرگتر زنگ بزنه. برای همین تماس نگرفتم و منتظر شدم.خواهرم که شب زنگ زد بهش گفتم کجا بودی تا حالا؟ گفت خسته بودم و می خواستم وقتی سر حال هستم زنگ بزنم بهت برادرجان هم که فردا عصرش زنگ زد دیگه سر اون شاکی شدم بهش گفتم می‌خواستی سال دیگه زنگ بزنی، که گفت مگه چیه و .. خوابم بهم ریخته بود و حالا انگار جت‌لگ داشته.  بچه ها هم که همچنان منتظرن خاله جان بیاد خونه‌مون عیددیدنی و ما هم بریم بازدید اونا هم که هیچ کاریشون به آدم های عادی شبیه نیست و روال زندگیشون اصلا با ما زمین تا آسمون متفاوته. خواهرزاده های همسر هم که معلوم نیست به چه دلیل با ما قطع رابطه کردن و هرچی هم خواستیم ترمیم کنیم نشد که نشد. اینه که ایام عید ما تا امروز بدون دید و بازدید گذشته. چون به غیر از خواهر همسر و دخترهاش فامیل نزدیکی نداریم. دوستهامون هم که معمولا دید و بازدیدشون میفته بعد از عید.

یه چیز دیگه هم که توی این چند روز اول خیلی به چشمم اومد این بود که تا چند سال قبل وقتی روزهای عید می رفتی بیرون مردم با لباس‌های نو و شیک  در رفت و آمد و عیددیدنی بودن، دم در خونه ها مهمونها می‌رفتن و میومدن ولی امسال به شدت کم دیده می شد این برو بیاها.

امروزم اومدم سرکار ولی خبری نیست و برای همین نشستم به وبلاگ نویسی.

پی‌نوشت: با مشورت نبات تعداد قابل توجهی از کفشهام رو گذاشتم کنار که ردشون کنم، حتی اونایی که برند بودن و نو. نبات گفت مامان هر چیزی یه دوره ای داره و دوره اینا دیگه به سر اومده. اونایی رو هم که شرایط استفاده روزمره رو داشتن گذاشتم توی جاکفشی دم در که جلوی چشم باشن. الان جا باز شد برای کفش‌های نو

لایف استایل دلخواه

چند روزه دلم می‌خواد سبک زندگیم یه جور دیگه باشه، نمی دونم شاید یک هوس زودگذره، من همیشه زندگی روتین و با برنامه رو دوست داشتم و فکر می کردم نمی تونم زندگی بدون کار کردن و داشتن هویت اجتماعی رو تحمل کنم. ولی الان دلم می‌خواد زندگیم مدل خانم های خوشحال( این اصطلاح منه برای خانم هایی که بی دغدغه دنبال خوشگذرونی و عشق و حال و خرج کردن از کیسه همسر هستن، نمی دونم واقعا خوشحالن یا نه) بشه.سبک زندگی دلخواه من این روزها شامل  باشگاه، آرایشگاه، کافه و سفر و دورهمی با دوستانه.بدجوری هوایی شدم 

کفش‌های عزیز

بالا رفتن سن رو هرچقدر بخوای انکار کنی از یه جاهایی می‌زنه بیرون که بسوزی. برای من از کفشهام زده بیرون. چون دیگه نمی تونم از کفشهای پاشنه‌بلندم  باخیال راحت استفاده کنم. هم به خاطر درد زانوهام و همین که خطر پیچ خوردن  مچ و زمین خوردن به خاطر پوکی استخوان برام خطرناک‌تر از حالت معموله.من به صورت بیمارگونه عاشق کفشم، یعنی از کفش سیرمونی ندارم، یه مدت اینقدر بیماریم شدید شده بود که می‌رفتم تو کفاشی چندتا کفش رو امتحان می کردم، یه ذره باهاشون جلوی آینه راه  می‌رفتم، تا عطشم خاموش بشه. بعضی موقع سه جفت کفش در یک زمان می‌خریدم. چندسال پیش رفته بودیم دبی بیشتر از 7 جفت کفش خریدم، همراهانمون بهم می‌خندیدن که چجوری می‌خوای اینا رو بیاری.هر وقت میرم مسافرت یه چمدون کوچیک برای کفش با خودم می‌برم. تو ماشینم 2-3 تا کفش و صندل زاپاس دارم. توی کمد اداره هم همینطور .  آمار کفشهام رو کلا ندارم. انواع و اقسامش رو هم دوست دارم، مجلسی، اسپرت، پاشنه‌دار، بی پاشنه و.....اصلا هم دوست ندارم که کفشها رو بذارم توی جعبه، باید همه‌شون رو شیک و مرتب بچینم توی کمد و از دیدنشون لذت ببرم.. دلم می خواست از این کلوزت ها داشتم که همه کفشها مرتب و با فاصله کنار هم چیده بشن. اما الان  با توجه به نوع استفاده‌شون گذاشتموشون توی چند تا کمد . یه سری هم با توجه به فصل و محدودیت جا، بسته بندی می‌شن میرن انباری.

مشکل اینجاست که  به چند دلیل نمی تونم از همه‌شون استفاده کنم و در طول سال شاید فقط 4-5 تاشون رو بپوشم. دلیل اول اینکه زیاد مهمونی نمی‌رم، دلیل دوم اینه که قسمت زیادی از وقتم توی اداره است که دو- سه تا کفش راحت رو گذاشتم واسه اداره، دلیل بعدی که خیلی ناراحتم می‌کنه  و گفتم اینه که دیگه به خاطر درد زانوهام و هم اینکه زمین خوردن برام خطرناکه نمی‌تونم کفشهای پاشنه بلند زیبام رو بپوشم و عملا دارن خاک می‌خورن و می‌پوسن. هر از مدتی تعدادیشون رو رد کردم رفته ولی الان می‌بینم دلم نمیاد چون بعضی هاشون رو خیلی دوست دارم و بعضی‌هاشون رو هم خیلی گرون خریدم. کفش هم که پوشیده نشه به مرور زمان می‌پوسه و خراب میشه.

 نبات هم پاش یکی دو شماره از من بزرگتره یعنی نمی تونه از کفشهای من استفاده کنه. 

امسال که کلا تصمیم گرفتم مینیمال‌طور دور و برم رو خلوت کنم، تعدادی از کفش‌ها رو می‌خوام رد کنم بره ولی نمی‌دونم چجوری. تعدیشون رو میشه بدم به نیازمند، ولی بعضی هاش قابل بخشیدن نیست یعنی اصلا به درد راه رفتن معمولی نمی‌خوره. بعدشم می‌ترسم پشیمون بشم . چون همیشه بعد از بخشیدن و رد کردن کفش و لباس از روی جوگیر شدن ، مورد استفاده‌شون پیدا میشه. خلاصه که درگیرم.

شماره کفشهام 37-38 هست اگر چیزی به ذهنتون می‌رسه لطفا راهنمایی کنید. تعدای از کفشها نو هستند و شاید فقط چند ساعت پوشیده شدن.



همدلی

یکی از مهارت هایی که این روزها مشاورین و روانشناس ها خیلی روش تاکید دارن مهارت همدلی هست، من خودم به طرز افراطی همدلی دارم با همه،  با دوست و دشمن و رقیب و ... یعنی هر ظلمی هم که در حقم میشه سریع خودم رو جای طرف می ذارم و با توجه به شرایطش می گم خوب حق داشته  همیشه هم اطرافیانم بهم تذکر می دن که ولش کن بابا اینقدر نمی خواد دل بسوزونی و...... خیلی وقتها هم ضرر دیدم از این احساسم. مخصوصا سر کار و محیط اداره. به خاطر همین چند وقته که دارم روی خودم کار می کنم که متعادل تر برخورد کنم با این قضایا. یک مانترا هم دارم  " رو  نده" . 

از طرفی در ابراز کلامی همدلی توانایی زیادی ندارم مخصوصا با اعضای خانواده و مخصوصا با همسرم، یعنی معمولا تهاجمی برخورد می کنم در حالی که قلبا درکشون می کنم.

یک مشکل دیگه هم که در برخوردهای کاری و مناسبات اداری دارم اینه که با بالادستی هام رک و بی‌ملاحظه هستم و شاید بعضی موقع گستاخی و جسارت تعبیر بشه ولی با پایین دستی ها رودرواسی دارم و نرم برخورد می کنم. یعنی درست برعکس روش های معمول و روتین که توی اداره به نفعته. اینکه با بالادستی ها نرمخو و مطیعانه رفتار کنی و با پایین دستی ها سختگیرانه.بعد از 25 سال کار هنوز نتونستم این روش رو عوض کنم و دیگه هم امیدی بهش ندارم شاید فقط بتونم با همون مانترام کارم رو تا حدی جلو ببرم.