بدجوری سردر گمم، اصلا حوصله حرف زدن و حرف شنیدن و .... ندارم، کتاب هم نمیتونم بخونم چون تمرکز ندارم و هر سطر رو چندبار باید از اول بخونم، نه میتونم یه جا بشینم نه میتونم کاری انجام بدم مگر از روی اجبار و وظیفه، خوابم هم که داغونه، فیلم شاید برام گزینه بهتریه چون زیاد کاری به کارم نداره، حتی موسیقی هم زیاد حالم رو خوب نمیکنه، این روزها که هوا زود تاریک میشه برنامه پیادهرویم هم به هم ریخته، آستانه تحمل و صفر تا سگ شدنم هم خیلی خیلی پایین اومده......شبها زودتر میرم بخوابم که زودتر بگذره و نخوام فکر کنم یا با کسی حرف بزنم ...... ، دلم میخواد یه کار مفید انجام بدم ولی نمیتونم . وضعیت مملکت یه طرف، مشکلات اطرافیان هم یه طرف دیگه، یکی زمین فروخته خریدار پولش رو نمیده، یکی میخواد از همسر عوضیش جدا بشه و هزارجور مشکل داره، اداره هم که نمیدونم آروم جونه یا خودش دردسره، از یه طرف سرم گرم میشه اما از طرف دیگه حس میکنم کار کردنم تو این وضعیت هم خیانت به خودمه و هم ..... مدیرمون هم که برای خودش یه بیست و سی کامله. خلاصه که داغانیم آقا داغان.........
روز پنجشنبه کتاب جدید نسرین جان به دستم رسید، ترمه رنگی مادربزرگ، تو این روزهای تلخ و پر از سردرگمی خیلی بهم چسبید، کلمه به کلمه کتاب ور مزه مزه کردم و شیرینیش به جانم نشست، یک بند خوندمش و نتونستم بذارم زمین. لطیف، روان، شیرین و پرکششش. طرح جلد زیبای کتاب هم اثر دختر عزیز مهربانوجان، مهردخت هنرمند خیلی دلنشین و جذاب هستش. ، ناشر و توزیع کننده کتاب هم با مهربانی و صبوری پاسخگو بودند و کتاب رو در زودترین زمان ممکن به دستم رسوندن.دست همگی درد نکنه.
من از طرف مادری شیرازی هستم و حال و هوای شیرازیِ کتاب رو با ذره ذره وجودم حس کردم. آجیل مشکل گشا و باغچهها و گلها و...... .مادر بزرگ من پنجشنبه های اول هر ماه آجیل مشکل گشا میشکست، اینجوری بود که هرکی از فامیل هر نذری داشت برای مدت معلومی و به مقدار مشخصی به مادر بزرگ اعلام میکرد و بر همین اساس مقدار کل آجیل مشخص میشد.مادر بزرگ آجیل رو از جای خاصی که قبولش داشت میخرید. مراسم به اصطلاح شکستن آجیل هم که در واقع تمیز کردن و پوست کندن مغزها و ... بود برای ما بچهها جذابیت زیادی داشت. سفره تمیزی پهن میشد و آجیل رو میریختن روی سفره، مادربزرگ در حال پاک کردن آجیل قصهای تعریف میکرد، تا جایی که یادمه داستان مردی بود که بیگناه زندانی شده بود وبا نذر آجیل مشکل گشا حاکم به بیگناهیش پی میبره و از حبس خلاص میشه. قصه مفصل و قشنگی بود مخصوصا از زبان مادربزرگ مهربانم. جالبه که هر ماه این قصه رو میشنیدیم ولی برامون تکراری نمی شد و این مراسم رو دوست داشتیم. بعد از تموم شدن قصه و تمیز شدن آجیلها، آجیل در بسته های کوچیک بستهبندی و بین همه از جمله صاحبان نذر توزیع میشد. پوست ها و اضافههاش هم به آب روان سپرده میشد.
چه روزهای باصفایی داشتیم و چه دلهای زلالی...
فکر می کنم فرق زندگی ما با خیلی از مردم دنیا اینه که اونا دغدغه هاشون بیشتر شخصیه و خانوادگی یعنی نگران شغل و سلامتی و آینده خودشون و بچه هاشون و ... هستن و برنامهریزیهاشون بیشتر به خودشون و عوامل بعضا مشخص وابسته است. ولی ما علاوه بر اینکه دغدغههامون بیشتر اجتماعی و سی ا سی و ... هست، برنامه ریزیهامون هم به عوامل نامشخصی وابسته است که در تعیین و پیشبینیشون اختیار زیادی نداریم و همین بیثباتی و نامشخصی انرژی فکری و روانی زیادی ازمون می گیره و رفته رفته مستهلک میشیم. من خودم خیلی از مواقع سعی میکنم دایره برنامهریزی و آینده رو در ابعاد مختلف کوچیک کنم. یعنی هم اینکه افق بلندمدت به اون معنا نداشته باشم هم اینکه به صورت جغرافیایی دایره رو محدود کنم به چهاردیواری خونمون. ولی همیشه نمیشه و مجبوری ریسک کنی .
کلا احساس می کنم تمام سالهای عمرمون در حالت موقت و استندبای گذشته و پامون روی زمین نبوده و همین باعث خستگی و فرسایش روحی شده. به نظرم زندگی معمولی داشتن نعمت بزرگیه که نسل ما ازش محروم بوده. امیدوارم بچههامون با تفاوت نگاه و بینشی که دارن بتونن زندگی عمولی رو تجربه کنن با آرامش و آسایش بیشتر.
بیشتر از 6 سال بود که به ولایت همسر نرفته بودیم، دلایل مختلفی داشت که یکیش کرونا بود، و بالاخره بعد از اصرارهای زیاد برادرشوهرهای عزیز و همسرانشون که جاریهای بنده میشن تصمیم گرفتیم سفری کوتاه به ولایت داشته باشیم. قبلا از تنهاییهامون گفته بودم ، اینکه از پدربزرگ و مادربزرگ نداشتن دوقلوها خیلی ناراحتم و از اینکه از محبت ناب و شیرین پدربزرگ و مادربزرگ محروم هستن دلم به درد میاد. عمو و زنعموی بزرگ بچه ها خیلی خیلی مهربون هستن وتا حد زیادی تو این چند روز تونستن طعم شیرین این محبت رو به بچه ها بدن. البته عمهشون هم اگر کمی درجه انصاف و محبتش رو بالا میبرد و از خودخواهی هاش که همه چیز رو فقط برای بچه ها و نوه هاش می خواد کم میکرد با توجه به اینکه راهمون هم به هم نزدیکه میتونست این جای خالی رو پر کنه که نکرد.خلاصه اگرچه اولش حس میکردن حوصلهشون سررفته( چون لپتاپ نذاشتیم بیارن) ولی بعدش کلی با فامیلهای عزیز و دورهمیهای نسبتا شلوغ حال کردن و ما هم از این حال کردن بسی لذت بردیم. چقدر مهربونی خوبه و بچهها چقدرخوب محبت واقعی رو از محبت ظاهری تشخیص میدن.
از ولایت برگشتیم و چون مدرسه بچه ها تعطیل بود با همه دلگیری و غمی که داشتیم فرصت رو غنیمت شمردیم بعد از 4 سال سفری به شمال هم داشتیم که به قول دوستمون لیمو جان خاطرات شمال محاله یادم بره و اگه دور دنیا رو هم بگردی هیچ جا شمال خودمون نمیشه. چند روی هم شمال بودیم و غمها و نگرانیهامون رو به دریا سپردیم و با آهنگ هایی که از باند ویلای بغلی پخش میشد اشک ریختیم و دلی سبک کردیم . مخصوصا با آهنگ سفر کردم معین که هم دلنشین بود و هم خاطرات سختیها و رنجها و گرفتاریهایی که در نوجوانی بهمون تحمیل شده بود رو زنده کرد.
امیدوارم این داستان به خیر و خوشی ختم بشه و دل همه جوونها و ما جوونی نکردهها هم شاد بشه هرچند که ای دریغ از عمر رفته ای دریغ.....