روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

روزانه‌ها

پست جدید روزانه‌ها اینجاست. اگر دوست دارید روی گل کلیک کنید

پله پله تا وضعیت نرمال

دو ماه و 11 روز از رفتن نبات گذشت. اینکه به نظر من این زمان خیلی بیشتر از 70 روز میاد عجیب نیست ولی به هرکس دیگه‌ای هم می‌گم براش تعجب‌آوره و میگه اِ من فکر می‌کردم خیلی بیشتر از ایناست. با اینکه روزها و ساعت ها و هفته‌ها خیلی سریع می‌گذرن و انگار سر و ته هفته به هم چسبیده ولی  این مدت به نظرم خیلی طولانی میاد. 

تو این دو ماه و 11 روز پیشرفت زیادی داشتم و تونستم پله پله با  سختی‌ها و نبودن ها و جای خالی نبات کنار بیام. روزهای اول در اتاقش رو بسته بودم تا فکر کنم هنوز هست و توی اتاقه، بعد از دو سه هفته تونستم برم و اتاقش رو جمع و جور کنم. تا مدتها وقتی میز غذا رو می‌چیدم وناخودآگاه 5 تا بشقاب و لیوان و... می‌ذاشتم و بعدش که متوجه می‌شدم دلم داغون می‌شد و اشکم جاری. الان دیگه یادم می‌مونه و برای   4 نفر میز می‌چینم. رستورانی که مورد علاقه نبات و یه جورهایی پاتوق خانوادگیمون بود رو یکی دوهفته پیش رفتیم و  گرچه اولش گفتم نمیام و مخالفت کردم ولی تونستم این مرحله رو هم با دل خون اما نسبتا با موفقیت پشت سر بذارم. شمال رفتیم و بازهم جاهای خاطره‌انگیز و آیکونیکی رو که با نبات می‌رفتیم رو تونستم برم و بگذرونم. گرچه با دل پر حسرت. یکی از مراحلی که هنوز نتونستم ازش عبور کنم خرید رفتنه. من به خرید رفتن تنهایی عادت دارم و میشه گفت ترجیح می دم تنهایی برم خرید. موقعی که نبات بود هم خیلی مواقع تنها می‌رفتم . ولی یه جاهایی هست که مخصوص خریدهای دونفره‌مون بود و شاید هم بهانه ای بود برای بیرون رفتن‌های دوتایی مون. هنوز نه تنها نمی‌تونم به رفتن به  اونجاها  بدون نباتم فکر کنم بلکه تنهایی خرید رفتن هم برام سخت و دلگیر شده و نرفتم. فقط لیست احتیاجاتم رو نوشتم و منتظرم ببینم کی وقتش می‌رسه. دلم برای همه جاهایی که می‌رفتیم تنگ شده . امان از این دوری و داد از این دلتنگی .





تایتانیک

این روزها احساس می کنم همه‌مون داریم مثل ویولون نوازهای تایتانیک رفتار می کنیم. یعنی با اینکه می‌دونیم هر لحظه ممکنه به فنا بریم اصلا به روی خودمون نمیاریم و سعی می‌کنیم روال زندگی عادی‌مون رو داشته باشیم. ولی فشار روحی و افکار پریشان مثل موریانه از درون داره ذره ذره وجودمون رو تخریب می‌کنه.

اندوه باطل

از اندوه باطل رها شو 

مسیر جهان دوره‌گردیست

به چشمان نمناک مهتاب

زمین لکه‌ای لاجوردیست


ترانه‌ای از گروه چارتار با شعر زیبای احسان حائری

حس نو

چند   روزه که با یک حس  و فکر جدید در مورد رفتن نبات روبرو شدم که شاید روند پذیرش موضوع رو برام راحت تر کنه. حس می‌کنم این بخش از زندگیمون دیر یا زود باید اتفاق می‌افتاد. یعنی نمی‌شد تا همیشه این رویه زندگی  دختر خونه و خانواده بودن  ادامه پیدا کنه و ادامه‌اش شاید یه اختلال بود نه یک روش درست. بالاخره دوران بودن و موندن نبات با ما باید یه جایی تموم می شد و استقلاش رو پیدا می‌کرد. حالا ممکن بود به لحاظ فیزیکی اینقدر دور نبودیم که این خودش یه طرف قضیه‌ است. ولی چیزی که الان داره من رو اذیت می‌کنه همین تموم شدن یک مرحله از زندگیمونه. مثل از شیر گرفتن بچه. یعنی دوری و ندیدن موقتش برام قابل هضم هست ولی اینکه اون دوران برای همیشه تموم شده و  به گذشته پیوسته و دیگه ما اون مادر و دختر تمام وقت نیستیم برام ثقیل و سنگینه. دارم سعی می‌کنم با ملایمت و آرامش به درکی برسم و قبول کنم که خواهی نخواهی یه روز باید به اینجا می رسیدیم. ولی واقعا برای هر دومون سخته  . چند روز پیش نبات می‌گفت درسته که من خودم از پس همه کارهام برمیام، خرید می‌کنم، آشپزی رو دوست دارم و....ولی حس می‌کنم مسافرتم و دلم می خواد برگردم خونه و استراحت کنم.