روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

روز نوشت های واقعی

از امروز 26 تیر 1402 تصمیم گرفتم روزمرگی هام رو اینجا بنویسم.


https://harroozaneh.blogsky.com

تجربه اولی‌ها

حدود دو هفته پیش  فرفره و قرقره از مدرسه خبر آوردن که قراره 10 نفربرتر از هرپایه رو ببرن اردوگاه رامسر، اولش فقط به قرقره گفته بودن که جزء 10 نفر اوله ما هم که توی این قضایا موضعمون از قبل معلومه ( هر نوع اردوی برون استانی تا 15-16 سالگی ممنوع- دلیلش هم عدم اطمینان از ایمنی حمل و نقل و سایر موارده که به نظرمون بچه ها باید به لحاظ بدنی و ذهنی قوی‌تر بشن).به خاطر ذوق و شوق قرقره و اینکه با ناامیدی  گفت می‌دونم اجازه نمی‌دید ولی اعتراضی هم نکرد دلم سوخت یه کم فکر کردم و یه راه حل به ذهنم رسید، گفتم باشه به خاطر اینکه فرفره هم ناراحت نشه ماهمگی با ماشین خودمون می‌ریم رامسر، قرقره رو می‌ذاریم اردوگاه و با فرفره میریم دنبال تفریح و خوشگذرونی. اینجوری  برای هر دوشون خوبه، بدون هم بودن رو  هم تجربه می‌کنن.هرچند می‌دونستیم فرفره خیلی ناراحت میشه از اینکه با دوستاش نمی‌تونه بره، ولی گفتم باشه اینم یه تجربه است تا بدونه همیشه دنیا به کام آدم نیست  تا اینکه خبر آمد که اردو شامل حال فرفره  هم میشه  و گویا خود مسئولین مدرسه حس کرده بودن که بهتره فرفره هم که به لحاظ درس و رفتار  جزء برترهای مدرسه هست بره اردو و بین دوتا برادر حس بدی بوجود نیاد. ما هم که مدتیه  تصمیم گرفتیم یه کم کمتر سخت بگیریم بلکه جهان هم سخت نگیره*، دلمون رو به دریا زدیم و به این نتیجه رسیدیم که اجازه بدیم با اتوبوس مدرسه برن به اردو.

از طرفی نبات هم مدتی بود که دلش می‌خواست چندتا از دوستهاش رو دعوت کنه خونه و خودشون تنها باشن و بپزن و بخورن و دور هم باشن و شب هم بمونن. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و بعد از سالها تصمیم گرفتیم دونفری بریم مسافرت و خونه رو در اختیار نبات و دوستهاش بذاریم. من خیلی دوست داشتم تو فصل بهار برم شمال، این شد که ما هم راهی  رامسر شدیم. دورا دور می‌تونستیم مراقب بچه ها باشیم  دلمون  هم قرص‌تر بود،نبات هم  با خیال راحت به مهمونیش می‌رسید و از همه مهم‌تر اینکه  ما دوتا به یک مسافرت آروم و بی‌دغدغه و سبک نیاز داشتیم. خلاصه صبح چهارشنبه بچه ها رو گذاشتیم دم مدرسه و خودمون راهی شدیم. اونا به خاطر ایمنی و مجوز آموزش و پرورش از جاده رشت می‌رفتن و ما از جاده چالوس. نم نم برا خودمون رفتیم و صبحونه رو تو یه رستوران جاده‌ای که همیشه پاتوقمون بود خوردیم و حدود ظهر رسیدیم رامسر. تو دل جنگل روی کوه یک هتل دنج پیدا کردیم. بوی اقاقیا و بهارنارنج همه جا رو پر کرده بود. هوا هم ترکیب ابر و بارون و آفتاب بود و بهشت رو در این دو روز و نیم تجربه کردیم . همه حواس پنج گانه‌مون از زیبایی  اشباع شد. بچه ها هم حسابی خوش گذروندن و تو این دو روز هر نوع تفریحی که فکر کنید رو داشتن. نبات هم یک دمو از  زندگی مستقل رو تجربه کرد. برگزاری مهمونی از خرید گرفته تا پذیرایی و جمع و جور و .... .

یعنی کل خانواده تجربه‌های جدید و مفیدی داشتیم و عصر جمعه با یه دنیا کار به زندگی روتین‌مون برگشتیم...اینم بگم که توی تمام مدتی که هم ما و هم دوقلوها توی رامسر بودیم به هیچ‌وجه نذاشتیم حس کنن که دور و برشون هستیم و اصلا جاهایی که امکان می دادیم باهاشون روبرو بشیم نرفتیم. مثل بقیه پدر مادرها فقط تلفنی سراغشون رو می گرفتیم تا حس نکنن بهشون اعتماد نداریم.


* گفت آسان‌گیر بر خود کارها کز روی طبع   

سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش

پی‌نوشت: در اجرای سیاست سخت نگیریم، هفته قبلش نبات با یکی از دوستهاش دونفری 6 روز رفتن قشم و چه تجربه سخت و جالبی بود برای همه‌مون. تا حالا نشده بود اینهمه از هم دور باشیم هم مدتی و هم مسافتی. اونم جایی مثل قشم که امکانات و شرایطش مثل کیش نیست و خطرات و ریسک‌های خاص خودش رو داره برای دوتا دختر تنها توی اقامتگاه‌ روستایی. خلاصه که استرس و هیجان زیادی داشتم تو این مدت.

آنفالو

چند روزه که حس می‌کنم ظرف احساسات منفی و خشمم از اتفاقات ناگوار اجتماعی  پر شده و داره از درون وجودم رو ذره ذره نابود می‌کنه. اول تصمیم گرفتم اینستاگرام رو به طور کامل از روی گوشیم پاک کنم. بعد دیدم جنبه های فان هم داره این لعنتی. بعد از داستان غم‌انگیز ن ی ک ا  و اون مادر بیچاره‌ای که بچه اوتیسمیش رو از بین برده دیدم هر چند دقیقه ذهنم درگیر میشه و نمی تونم این حجم از اخبار ناگوار رو هضم کنم. شروع کردم به آنفالو کردن پیج های خبری و پیج کسانی که این مدل خبرهای رو منتشر می‌کنن. فعلا می خوام درجه آگاهیم رو بیارم پایین. آگاهی‌ از اتفاقاتی که نمی‌تونم کاری براش انجام بدم( حالا به هر دلیلی) جز نابود کردن روح و روانم نتیجه ای نداره.

نبات با دوستش رفته جنوب و اولین باره که تنها مسافرتی به این دوری میره. قبلا شمال رفته بودولی اینجوری نه. چالش بزرگ و جدید و در عین حال سختیه برای من. امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره. 

فرفره و قرقره هم هفته آینده قراره هفته دیگه برن اردو. این اردو جایزه دانش آموزان ممتاز مدرسه است. ونکته جالبش اینجاست که برای جایزه هم خانواده ها باید مبلغ قابل توجهی هزینه پرداخت کنن.  اول تصمیم داشتیم خودمون ببریمشون به محل اردو ( شمال کشور) بعد در یک اقدام و تصمیم جنجالی( بر اساس قوانین خانوادگیمون) قبول کردیم که با اتوبوس مدرسه برن. اینم یه چالش جدید و  استرس‌زای دیگه.

پذیرش نبات هم اومده و دارم با احساسات متناقض غم و شادی دست و پنجه نرم می‌کنم و سعی می‌کنم به رفتن و نبودنش فکر نکنم. ولی بعضی موقع واقعیت مثل یک آوار غم به صورت ناگهانی و حمله‌ای می‌ریزه روی سینه‌ام و بغض سنگینی ته گلوم میشینه و بارش اشک. نمی خوام خودش اصلا بدونه این حجم از غم و غصه من رو ، چون مهاجرت به اندازه کافی براش سختی داره دیگه ناراحتی غم من و پدرش رو نمی‌خوام اضافه بشه .  از دوستهاش که رفتن اونایی که رابطه معمولی با خانواده‌هاشون داشتن زیاد بهشون سخت نگذشته، ولی اونایی که رابطه‌های خوب و صمیمی داشتن خیلی دلتنگ شدن. ما هم متاسفانه یا خوشبختانه جزء دسته دوم هستیم  لعنت به این وضعیت  و باعث و بانیش که خیلی از خانواده ها رو مجبور به تحمل این دوری کرده.

سال نو

سال نو و نوروز باستانی بر همه همراهان عزیز مبارک باد. امیدوارم در  سال نو خوشی‌ها و شادی‌ها بیشتر باشه و غم ها و سختی‌ها کمتر و کمتر.

تا چند سال قبل لحظه تحویل سال برام خیلی مهم بود یعنی اون چند ثانیه آخر تپش قلبم رو حس می‌کردم و فکر می‌کردم آرزوهای لحظه تحویل سال حتما برآورده میشه. بزرگترین آرزوی هرسالم هم این بود که جمع کوچیک خانواده‌مون تا سال بعد کنار هم باشیم . منظورم از جمع خانواده، به غیر از خودمون، پدر و مادر و خواهر و برادرم بودن. به حساب خودم سال به سال قرارداد موندمون رو با خدا تمدید می‌کردم. بعد از رفتن مامان پایه‌های این آرزو شل شد و فهمیدم اینا همه دلخوش‌‌کنک های خودمونه . در چند سال اخیر با اینکه خیلی به سبزه سبز کردن  و چیدن هفت‌سین و  کامل بودنش و اینکه حتما همگی سر سال تحویل کنار هفت‌سینمون باشیم مقید هستم ولی دیگه از اون تپش قلب و آرزو و ... خبری نیست. یه جورایی سبک و رها هم شدم. 

بعد از سال تحویل هم سردرگمی خاصی دارم. وقتی بزرگتری نداشته باشی که منتظر تبریکت باشه و جایی هم نداشته باشی که منتظرت باشن بری عیددیدنی همین میشه.البته خواهر و برادرهای همسر هستن و به همشون هم زنگ می زنیم ( تهران نیستن)ولی پدر و مادر یه چیز دیگه است.

قبلا همیشه  بلافاصله بعد از سال تحویل به مامان و بابا زنگ می‌زدیم و چند ساعت بعدش هم بسته به ساعت تحویل که ظهر یا شب باشه می‌رفتیم خونه‌شون، بعدشم خونه خواهرشوهر و فرداشم بار سفر می بستیم به زادگاه همسر . اون روزها از اینکه برنامه عیدمون محدود بود و باید حتما می‌رفتیم شهرستان راضی نبودم، چون سبک زندگی و نوع دید و بازدیدها و اختلافات فرهنگی باعث می‌شد زیاد از تعطیلاتم لذت نبرم و روزشماری می‌کردم که تموم بشه و برگردیم تهران. ولی الان که به اون روزها فکر می‌کنم می بینم خوبی‌هاش بیشتر بود. دورهمی ها و مهمونی های شلوغ و ... مخصوصا برای بچه ها خیلی خوب بود و الان بچه های من محرومن از این مدل دورهمی های بزرگ.

امسال انگار دلم می‌خواست به یکی زنگ بزنم که قربون صدقه‌ام بره . احساس کمبود محبت بزرگترها رو داشتم. از خاله و عمه هم که شانس نداشتیم. به دخترخاله‌ام که بهش می‌گیم خاله ( چون از مامانم هم بزرگتره) زنگ زدم که کلی خوشحال شد و از این نظر نیاز منم به محبت کلامی برآورده شد. به خاله بزرگم هم که الان دچار آلزایمر شده زنگ زدم اونم حس دوگانه‌ای داشت. هم خوشحال بودم که علیرغم اینکه بعد از مامان بغیر از سال اول دیگه سراغی ازما نگرفته من بهش زنگ زدم، هم اینکه چون خیلی خوب نمی تونست صحبت کنه و به اصطلاح زبونش سنگین شده بود غصه خوردم، این خاله‌ام زن قوی و باهوش و  یه جورایی تکیه‌گاه همه فامیل مادری بود.

نمی‌دونم نظر بقیه در مورد زمان زنگ زدن برای تبریک عید چیه، ولی از نظر من به فامیل های مهم و درجه یک باید همون چند ساعت اول تبریک بگی. به خاط همین من منتظر بودم خواهر و برادرم که از ما کوچیکترن دیگه لااقل تا ظهر بهمون زنگ بزنن. ولی هرچی چشم به راه بودم خبری نشد. حتی یه جورایی نگران شدم نکنه اتفاقی افتاده. به اینم مقیدم که عید باید کوچیکتر به بزرگتر زنگ بزنه. برای همین تماس نگرفتم و منتظر شدم.خواهرم که شب زنگ زد بهش گفتم کجا بودی تا حالا؟ گفت خسته بودم و می خواستم وقتی سر حال هستم زنگ بزنم بهت برادرجان هم که فردا عصرش زنگ زد دیگه سر اون شاکی شدم بهش گفتم می‌خواستی سال دیگه زنگ بزنی، که گفت مگه چیه و .. خوابم بهم ریخته بود و حالا انگار جت‌لگ داشته.  بچه ها هم که همچنان منتظرن خاله جان بیاد خونه‌مون عیددیدنی و ما هم بریم بازدید اونا هم که هیچ کاریشون به آدم های عادی شبیه نیست و روال زندگیشون اصلا با ما زمین تا آسمون متفاوته. خواهرزاده های همسر هم که معلوم نیست به چه دلیل با ما قطع رابطه کردن و هرچی هم خواستیم ترمیم کنیم نشد که نشد. اینه که ایام عید ما تا امروز بدون دید و بازدید گذشته. چون به غیر از خواهر همسر و دخترهاش فامیل نزدیکی نداریم. دوستهامون هم که معمولا دید و بازدیدشون میفته بعد از عید.

یه چیز دیگه هم که توی این چند روز اول خیلی به چشمم اومد این بود که تا چند سال قبل وقتی روزهای عید می رفتی بیرون مردم با لباس‌های نو و شیک  در رفت و آمد و عیددیدنی بودن، دم در خونه ها مهمونها می‌رفتن و میومدن ولی امسال به شدت کم دیده می شد این برو بیاها.

امروزم اومدم سرکار ولی خبری نیست و برای همین نشستم به وبلاگ نویسی.

پی‌نوشت: با مشورت نبات تعداد قابل توجهی از کفشهام رو گذاشتم کنار که ردشون کنم، حتی اونایی که برند بودن و نو. نبات گفت مامان هر چیزی یه دوره ای داره و دوره اینا دیگه به سر اومده. اونایی رو هم که شرایط استفاده روزمره رو داشتن گذاشتم توی جاکفشی دم در که جلوی چشم باشن. الان جا باز شد برای کفش‌های نو

لایف استایل دلخواه

چند روزه دلم می‌خواد سبک زندگیم یه جور دیگه باشه، نمی دونم شاید یک هوس زودگذره، من همیشه زندگی روتین و با برنامه رو دوست داشتم و فکر می کردم نمی تونم زندگی بدون کار کردن و داشتن هویت اجتماعی رو تحمل کنم. ولی الان دلم می‌خواد زندگیم مدل خانم های خوشحال( این اصطلاح منه برای خانم هایی که بی دغدغه دنبال خوشگذرونی و عشق و حال و خرج کردن از کیسه همسر هستن، نمی دونم واقعا خوشحالن یا نه) بشه.سبک زندگی دلخواه من این روزها شامل  باشگاه، آرایشگاه، کافه و سفر و دورهمی با دوستانه.بدجوری هوایی شدم