روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

همدلی

یکی از مهارت هایی که این روزها مشاورین و روانشناس ها خیلی روش تاکید دارن مهارت همدلی هست، من خودم به طرز افراطی همدلی دارم با همه،  با دوست و دشمن و رقیب و ... یعنی هر ظلمی هم که در حقم میشه سریع خودم رو جای طرف می ذارم و با توجه به شرایطش می گم خوب حق داشته  همیشه هم اطرافیانم بهم تذکر می دن که ولش کن بابا اینقدر نمی خواد دل بسوزونی و...... خیلی وقتها هم ضرر دیدم از این احساسم. مخصوصا سر کار و محیط اداره. به خاطر همین چند وقته که دارم روی خودم کار می کنم که متعادل تر برخورد کنم با این قضایا. یک مانترا هم دارم  " رو  نده" . 

از طرفی در ابراز کلامی همدلی توانایی زیادی ندارم مخصوصا با اعضای خانواده و مخصوصا با همسرم، یعنی معمولا تهاجمی برخورد می کنم در حالی که قلبا درکشون می کنم.

یک مشکل دیگه هم که در برخوردهای کاری و مناسبات اداری دارم اینه که با بالادستی هام رک و بی‌ملاحظه هستم و شاید بعضی موقع گستاخی و جسارت تعبیر بشه ولی با پایین دستی ها رودرواسی دارم و نرم برخورد می کنم. یعنی درست برعکس روش های معمول و روتین که توی اداره به نفعته. اینکه با بالادستی ها نرمخو و مطیعانه رفتار کنی و با پایین دستی ها سختگیرانه.بعد از 25 سال کار هنوز نتونستم این روش رو عوض کنم و دیگه هم امیدی بهش ندارم شاید فقط بتونم با همون مانترام کارم رو تا حدی جلو ببرم.

نهمین 7 آذر بدون مامان

امروز 7 آذره و من دوباره به یاد آخرین دورهمی ‌ خانوادگی‌مون افتادم و حسرت روزهای رفته. بعد از رفتن مامان دیگه هیچ وقت دورهمی هامون اونجوری نشد که نشد. به خاطر بابا می رفتیم خونشون ولی همیشه همه‌مون یه جوری می خواستیم به روی خودمون نیاریم که چقدر بدون مامان همه‌چی سرد و بی روح و غمناکه. تا اینکه بعد از 4 سال و 4 ماه و 4 روز بابا هم رفت و دیگه هیچ آشیونه ای ما رو دور هم جمع نکرد. دیدارهای گاه و بیگاه هست ولی دورهمی های شیرین و گرم  خانوادگی نیست و این سردرگمی شب‌های یلدا و بعد از سال تحویل خیلی حس بدی داره. 


پوسته روانی

این روزها پوسته روانیم خیلی نازک شده . با اینکه فکر می کنم قوی هستم و شاید در برابر خیلی مسائل بی خیال شدم، اما انگار دردهای کوچیک و بزرگ ذره ذره روانم رو موریانه‌وار سوراخ کردن. لرزیدن ها و نگاههای ترسان بچه های جنگ غزه، درد مادران جوانان و نوجوانان  دلبندی که از سال پیش تا امروز از دست دادیم، وضعیت اسفناک اقتصاد مملکت، پررویی و وقاحت یک عده ورراج و گرفتاری های خواهر و برادر، غصه مهاجرت و دوری نبات در آینده نزدیک، انکار واقعیت و گزارش نوشتن‌های چرت و پرت کاری از افتخارات موهوم، همه و همه رسوب کرده ته ذهن و قلبم، رسوبی که دائم با یک تلنگر هم می‌خوره و روح و روانم گل آلود میشه. نه روز آروم دارم و قرار و نه شب ها می تونم راحت بخوابم. سرم رو با آشپزی و کارهای خونه گرم می کنم ولی جسمم جواب نمی ده و بعدش درگیر درد دست و پا و .. می شم. هوا هم که آلوده است و زیبایی پاییز رو به فنا داده. دلخوشی کوچیک پیاده روی صبحگاهی رو با هر زور و ضربی هست بی اعتنا به آلودگی ادامه می دم . عصرها هم که از اداره می رم خونه از 5 تا 6 فرندز می بینم. اینستاگرام رو هم که باز می کنم پر شده از مرگ و میرهای نابهنگام. اخبار هم که همیشه بد بوده و هست. به همه اینها عذاب وجدان ناشکری هم اضافه می شه. اینکه الان راحت نشستم دارم اینا رو می نویسم، یا خانواده خوبی دارم و سقفی بالای سر و کاناپه ای برای لم دادن و غذایی برای خوردن و بمب و موشک رو سرمون نمی ریزه و .... غصه کسانی که همین ها رو ندارن  و ترس از اینکه ممکنه یه روز حسرت همین ها رو بخورم. و این چرخه معیوب می چرخه و می چرخه تا آدم رو از پا بندازه.

استرس های شاید نابجا

خرید های خونه ما اکثرا با همسرم هست و من بیشتر خریدهای روزمره سوپری رو انجام می دم اونم آنلاین. همسرجان هم وقتی میره خرید دیگه عنان از کف می ده و مسلسل وار می‌خره. مخصوصا خرید میوه و تره بار. هندونه، بادمجون، اسفناج، کرفس، شلغم و .... اینا رو در یک روز خریده و آورده خونه.و انباشته شدن این همه سبزیجات به من استرس میده که ای داد بیداد من کی به اینا برسم  ما که در طول هفته از صبح تا شب خونه نیستیم  آخر هفته هم مگه آدم چقدر چیز میز می تونه بخوره . وقت و انرژی ندارم از طرفی هم حیفم میاد خراب و کهنه بشن. شب می خوابم به فکر سر و سامون دادن به اینا هستم صبح پا میشم دارم براشون برنامه ریزی می کنم. خلاصه ناشکری نمی کنم ولی اینقدر که یخچالِ پر به من استرس میده یخچال خالی نگرانم نمی کنه.


پی نوشت: ماجرای آر م ی تا، بحران غزه و اسرائیل، زلزله هرات، درگذشت آتیلا پسیانی، کشته شدن دردناک داریوش مهرجویی و ..... غم و غصه و دلشوره و نگرانی و... واقعا ما را به سخت جانی خود این گمان نبود. تازه همه اینا موضوعات اجتماعیه گرفتاری ها و دردهای کاری و شخصی و خانوادگی  هم یک طرف. 

اونوقت مردم چه استرس هایی دارن استرس بادمجون و کاهو و اسفناج فکر کنم داریم رد می دیم 

بی علاقگی جدید

من قبلا مثل خیلی از خانمها و بعضی از آقایون از جمله همسر خودم علاقه زیادی به خرید و پاساژ گردی و ... داشتم. و جزء کسایی بودم که راحت هم خرید می کردم . ولی الان مدتیه که این میلم کم شده یعنی نه تنها علاقه به خرید ندارم بلکه حال و حوصله مغازه گردی هم ندارم . مخصوصا فروشگاه های لباس و ..... . نمی دونم طبیعیه یا یک نوع بلوغه شایدم یک مدل افسردگیه. هر چی که هست به نظرم خیلی هم بد نیست

بعدا نوشت 1: از وقتی ساعت کار برگشته به حالت عادی حس می کنم کمتر خسته ام. اون موقع با اینکه بیشتر روزها ساعت 1/5-2  خونه بودم و ترافیک هم تقریبا اصلا نداشتیم ولی همه اش خسته بودم. ولی الان هم ترافیک بیشتره و هم ساعت کار طولانی تر ولی خستگیم کمتره. انگار اون ساعت کار قبلی  با ساعت بدن سازگار نبود.