روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

فرازهایی از تاریخ رنج( بخش دوم)

سال اول دانشگاه 1370

جنگ لعنتی تموم شده، دوران سازندگی شروع شده  و ما بچه های انقلاب  با شکستن شاخ غول کنکوراز محیط خفقان تک جنسیتی مدرسه وارد محیط دانشگاه شدیم. خیلی خیلی خوشحال بودیم. روحمون در آسمان‌ها پرواز می‌کرد که تونستیم به کعبه آمالمون برسیم. من رشته فنی بودم و در اون زمان تعداد دخترها به نسبت پسرها میشه گفت یک به ده بود، البته در رشته ما به زحمت یک به بیست بود.سال اول که اکثر کلاس ها عمومی بود و همه رشته های فنی با هم کلاس داشتیم،  سرمون با دوست‌های همجنس قدیمی  که از دبیرستان با هم دوست بودیم گرم بود و البته هرهر و کرکر خنده و .... خیلی همکلاسی های هم‌رشته‌مون رو نمی‌شناختیم.

از نکات جالب سال اول بازار گرم عشق و عاشقی ها یا به قول امروزی‌ها کراش زدن بود. زمان ما عشق و عاشقی و کراش زدن یعنی خواستگاری و ازدواج. خاطرات خنده داری از اون زمان همه‌مون داریم . از جمله اینکه خیلی از پسرهای دانشگاه از هر قشر و با هر سن و هر تیپ و هر عقیده ای از هر دختری خوششون می‌اومد سریع وارد عمل می‌شدن.با توجه به تعداد محدود دخترها سرعت عمل خیلی مهم بود. البته صدی نوداین اقدامات  هم به دلیل عدم تناسب دو نفراز جنبه‌های مختلف با شکست بدی مواجه می شد و اثرات این ناکامی نتایج تلخی داشت و بعضا کار به انتقام‌جویی و ... می کشید. از سال دوم به بعد اوضاع کنترل‌شده‌تر بود و تصمیمات هیجانی به مراتب کمتر.

نکته دیگه فعالیت های ارشادی و هدایتی خواهران و برادران همیشه درصحنه بود. از جمله تذکراتی که خوب یادم مونده تذکر به خاطر پوشیدن جوراب رنگ پا بود که وقتی من که تنها دختر کلاس بودم  در گوشه ای از کلاس دور از پسرهای همکلاسی تک و تنها نشسته بودم، یکی از خواهران دلسوز از دم در کلاس رد شده و جوراب رنگ پای من مثل خنجری به چشمش فرو رفته بود و بعد از کلاس مورد هدایت و ارشاد قرار گرفتم.

مورد بعدی تذکر برای بند کفش قرمزی بود که روی کفش مشکی بسته شده بود  و از زیر مانتوی گشاد و بلندی که تا پایین مچ پا کشیده شده بود دیده می‌شد. 

یا تذکر برای خط لبی که نکشیده بودم و طبیعی بود و اصرار بعه اینکه با کشیدن دستمال روی لبم موضوع رو ثابت کنم.چقدر ما نجیب و سربزیر یا بهتر بگم توسری خور بودیم که با این عوضی ها محترمانه برخورد می‌کردیم و جوابشون رو با فحش و کتک نمی دادیم.

از تذکرات دیگری که گرفتیم و منجر به تغییر رویه ای شد که شاید برای زمان ما کمی عجیب و غریب بود این بود که ما چون تعدادمون کم بود ( تعداد دخترها) بالاخره در مواردی مجبور می شدیم برای امور درسی با پسرهامون صحبت کنیم ما هم برای اینکه شک نکنن  بهمون توی راهروهای بخش با رعایت فاصله مناسب و با صدای بلند و رسا با هم صحبت می کردیم یا جزوه رد و بدل می‌کردیم. برای همین موضوع مورد تذکر قرار گرفتیم که معنی نداره و ... .شانس خوبی که داشتیم این بود که چندتا از پسرهای همکلاسی ما انسانهای شریف،‌با جنبه و اصیلی بودن که تونستیم ارتباط دوستانه و منطقی باهاشون برقرار کنیم که هنوز هم بعد از گذشت بیشتر از سی سال این دوستی برقراره. تصمیم گرفتیم ارتباطاطمون رو تلفنی و در صورت ضرورت خانوادگی کنیم یعنی برای درس خوندهایی که لازم بود چند نفری با هم باشیم و از کمک هم استفاده کنیم پسرها میومدن خونه ماها. خلاصه هر چه بود گذشت و خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشجویی هنوز شیرین و زنده است.

دوران نامزدی و نامزدبازی  و کارشناسی ارشد 1377-1372

من و همسرم در دوران دانشجویی با هم آشنا شدیم و سه سال نامزد بودیم و حدود دوسال عقد. چون همسر از من بزرگتر بود و برای کارشناسی ارشدش شهر و دانشگاهمون از هم جدا شد و منتظر موندیم درسهامون تموم بشه بعدا ازدواج کنیم. در این دوران ارتباطمون بیشتر تلفنی و دیدارهای کوتاه هر دوسه ماه یکبار بود. که همین دیدارها هم اکثرا به لطف برادران دلسوز به کاممان زهر می‌شد. سین جیم ها و مچ‌گیری‌های رایج اون دوران از جمله پرسش های هوشمندانه شامل اسم پدربزرگ ها و مادربزرگهای هر طرف از طرف مقابل به صورت جداگانه، مارک یخچال و رنگ فرش و ..... و بازهم فکر می کنم که ما چقدر نجیبانه خشممان را فرو می‌خوردیم و تن به این خفت‌های حقیر می‌دادیم.

وقایع س ی ا س ی  و اجتماعی زیادی تو این دوران رخ داد. انتخابات اصلاح طلبها، شور و شوق تغییر؛ ق ت ل های  زنجیره‌ای و کوی دانشگاه و ... . دفاع کارشناسی ارشد من مصادف شد با حوادث کوی دانشگاه یعنی روز 20 تیر 1378 من دفاع کردم و جو خیلی سنگینی بود و نگران از اینکه دانشگاه تعطیل بشه و ما بلاتکلیف بمونیم.... استاد راهنما به من گفت هر جوریه جلسه دفاعت رو برگزار کن که گرفتار نشی و این رویداد که یکی از مهم ترین اتفاق‌های زندگی هرکسی می‌تونه باشه  هم در شرایط بحرانی و نگران‌کننده ای برگزار شد.

 

تعطیلات بیخود

تعطیلات بی رمق و  خسته کننده نوروز رو پشت سر گذاشتیم. نه حال ماندن داشتم نه پای رفتن. هفته اول که با ته‌مانده های مریضی قبل از  عید درگیر بودم  حتی حوصله آشپزی هم نداشتم، شام و ناها رو هم فقط سفارش می دادم و همسرجان زحمت پخت و پز رو می کشید. هفته دوم که علائم بیماری کمرنگ شد یه تکونی به خودم دادم و تونستم روزی نیم ساعت پیاده روی رو انجام بدم . ولی د ر کل همیشه از تعطیلات عید بدم میومده. چه اون زمان که می رفتیم شهرستان زادگاه همسر و چه این چند سالی که خونه هستیم. حتی حوصله تهران خلوت رو هم ندارم. رخوت و دلمردگی همه جا رو فرا می‌گیره، هر کاری می‌خوای انجام بدی یه جاش می لنگه تعطیلی مغازه ها و ....و تنها دلخوشیمون زیبایی طبیعت هست. حتی خواب صبح هم بی لذت میشه.  امسال که دیگه نور علی نور بود با این وضع مملکت و  ماه رمضون و... . ما مثل اکثر کارمندا هفته اول تعطیل بودیم و از 5 فروردین باید میومدیم سر کار ولی من حوصله سرکار اومدن هم نداشتم و 5 روز مرخصی گرفتم . امروز هم اصلا دل و دماغ نداشتم بیام اداره. اونم تو این ماه رمضون که باید با بدبختی یه آب و چایی بخوری. ما تو اتاقمون سه نفر هستیم که یک نفر روزه می‌گیره و ما دونفر باید زجرش رو بکشیم.اون یه نفر از صبح تا بعدازظهر هم از جاش تکون نمی خوره و مثل آینه دق نشسته جلومون. خیلی غر زدم از خوبی های تعطیلات هم بگم. دور هم بودن همه اعضای خانواده، نگران ساعت خواب و بیداری بچه ها نبودن، وقت داشتن برای کتابخونی، چند تا برنامه تفریحی کوچولو هم داشتیم که بد نبود. یه روز رفتیم پیک نیک تو پارک جنگلی که تجربه خوبی برای بچه ها بود. یه شب شهر بازی و یک سفر یک روزه کویر هم داشتیم که خیلی خوب و دلچسب بود. از آخر این هفته دید و بازدیدهامون شروع میشه یا مهمون داریم یا مهمون هستیم. این بود انشای من با موضوع تعطیلات عید خود را چگونه گذراندید.

پند حافظانه



هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست


پیوند عمر بسته به موئیست هوش دار

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

فرازهایی از تاریخ رنج (بخش اول)

کلاس اول 1357

انقلاب شروع شده و به اوج خودش رسیده، آشوب و بلوا در همه جا و  حتی مدرسه ها دیده میشه، چشم های نگران و ترسیده دختر کلاس اولی...

کلاس دوم  1358

هنوز با سارافون می ریم مدرسه ولی کم کم ناظم مدرسه در مورد کوتاه بودن سارافون تذکر میده.

کلاس سوم 1359

جنگ شروع میشه، شب ها باید در تاریکی باشیم و به شیشه پنجره ها چسب بزنیم، صدای آژیر قرمز و ... .چند وقت بعد هموطنان جنگ‌زده مهمان شهرمون میشن، هتل های شهر میشه خونه و کاشونه جنگ زده ها، یک همکلاسی داشتیم که از خرمشهر اومده بود، دختری با احساس، شاعر و مغرور، با دستهایی که از شدت خشکی پوست زخم شده بود و خون میومد، یادمه مامانم محلول گلیسیرین و آبلیمو درست کرد براش بردم که مرهم دستش بشه، یک روز از شدت اضطراب بدون دلیل واضحی وقتی داشت درس جواب میداد دیدیم بی اختیار شلوارش خیس شد و ادرارش کف کلاس جاری شد و همه باهم از این جریان غرق غم و شرم شدیم. 

من موهای بلند و از نظر خودم زیبایی داشتم و خیلی حساس بودم به کوتاه کردنشون، یه روز ناظم مدرسه اومد گفت چون تیفوس شایع شده همه باید یا موهاشون رو کوتاه کنن یا یک بُته سیر بندازن گردنشون! منم ناچار شدم موهای عزیزم رو کوتاه کنم، هنوز گیسِ بریده ام رو یادگاری نگهداشتم.

یادمه اون موقع فکر می‌کردیم جشن تولد جزء جدایی ناپذیر زندگیمونه و حتما باید هرسال برگزار بشه و چون شب ها نمی‌تونستیم چراغ روشن کنیم اون سال جشن تولدمون رو ظهر برگزار کردیم که برای اون زمان اتفاق جدید و عجیبی بود.

کلاس چهارم سال 1360

دیگه گفتن روسری هاتون رو بذارید تو کیفتون و همراهتون باشه، البته معلم ها هنوز بی‌حجاب و با پیرهن‌های شیک و موهای آراسته بودن. ترورها شروع شده بود و.....

کلاس پنجم 1361

به حجاب گیر میدادن و مادرم  که نمی‌خواست زیر بار زور بره و حجاب رو قبول نداشت هر روز در کوچه و خیابان درگیری داشت، یکبار جلو بانک با مسلسل تهدید شده بود و ...، یک روز برای عینک آفتابی از گشت ثارالله ( پاترول زرد) تذکر گرفت و...

کلاس اول راهنمایی 1362

به خاطر کمبود مدارس، تعداد مدارس خوب هم محدود بود و برای ثبت نام ملت باید شب می‌رفتن جلو مدرسه می‌خوابیدن تا نوبت ثبت نام بگیرن. بگذریم که خانواده من هیچ وقت اسیر این جوزدگی ها نمی شدن و نرفتن تو صف بخوابن و چون معدل نهاییم خوب بود بعدا رفتن و به راحتی  ثبت نام شدم. ولی این چیزی ازاسترس و نگرانی من کم نمی کرد. اینکه چی میشه و ....

کلاس دوم راهنمایی 1363

کفش سفید پاشنه تخم مرغی ( تازه این مدل پاشنه مد شده بود) برای عید خریده بودم و خیلی دوستش داشتم. یه روز پوشیدم رفتم مدرسه و چه بلایی سرم اومد. توی راهرو های مدرسه داد می زدم و گریه می کردم که چرا اینقدر بدبختیم که نمی‌تونیم یه کفش خوشگل بپوشیم بیایم مدرسه. یه ژیله مشکی هم داشتم که جیب قرمز بزرگی روش بود و به خاطر همین جیب ممنوع بود پوشیدنش. منم با ترس و لرز می پوشیدم و کیفم رو یه جوری روش مینداختم که گیر ندن بهم. 

کلاس سوم راهنمایی 1364

دوران بلوغ و نوجوانی و تمایل به جلب نظر پسرها و رد و بدل کردن نگاه های دزدکی و دلبری و دلربایی و ..... مدیر مدرسه و معلم دینی و ... سنگ تموم میذاشتن در ایجاد حس گناه و عذاب وجدان. " نگاه زنای چشم است." یادمه هر اوقت دلم می خواست به یه پسر جذاب نیم نگاهی بندازم این جمله جلوی چشمم چشمک می زد و منصرف می شدم از زناکاری. اینقدر موضوع جهنم و آخرت رو جدی گرفته بودم که از ترس مردن و رفتن به جهنم دائم تهوع داشتم. تازه خانواده من اصلا اصلا مذهبی نبودن و هر وقت من نماز می‌خوندم بابا به شوخی و کنایه می گفت از نور( یعنی خودش) ظلمات ( یعنی من) .

"غیبت کردن به مثابه  خوردن گوشت برادر مرده است" از اینکه غیبت کردن به لحاظ اخلاقی و اجتماعی کار درستی نیست بگذریم ولی با این جمله حتی لذت کوچکی مثل غیبت کردن رو هم به کاممون زهر می کردن. یعنی هیچ لذت و خوشی از دستشون در نمی‌رفت.

کلاس اول دبیرستان 1365

صدای آهنگران در حیاط مدرسه طنین انداز بود و ما دخترها شرمنده و در حسرت که نمی تونیم بریم جبهه. یک گونی پشم بهمون دادن که برای رزمندگان ژاکت ببافیم و ما هم بافتیم.

کلاس دوم دبیرستان 1366

جنگ در اوج خودش بود و موشکباران فراگیر شده بود. آژیر قرمز که می زدن می رفتیم زیرزمین هتل کنار مدرسه. تا بعد که داخل حیاط برامون پناهگاه ساختن که دو منظوره بود کلاسهای طرح کاد هم توی اون زیرزمین مخوف و تاریک با لامپ های سقفی کم سو تشکیل می شد.یک روز خونه همکلاس مون رو موشک زد و شوهرخواهر جوانش کشته شد و دوست عزادارمان رو که ضجه می زد همراهی کردیم. در نهایت کلاس ما در مدرسه هدف موشکهای عراقی قرار گرفت که خوشبختانه در روز تعطیل بود ولی متاسفانه خانواده سرایدار مدرسه زخمی شدن. تعطیلی مدارس و آموزش از طریق تلویزیون هم از تجربیات جالب اون زمان بود که فکر نمی‌کردیم در سالهای بعد نمونه‌اش رو برای بچه هامون ببینیم.

کلاس سوم دبیرستان 1367

جنگ تقریبا تمام شد و وارد دوران سازندگی شدیم. فشارهای مدرسه همچنان پابرجا بود، ذره‌ای بوی عطر، کم شدن یک نخ از سبیل، بالا زدن آستین کاپشن( اون زمان اوج شیکی محسوب می‌شد برای ما)، مقنعه توی کاپشن( حتما باید مقنعه رو میاوردیم روی کاپشن تا زشت تر بشیم)، داشتن یک تکه آینه توی کیف، پوشیدن کفش کتونی سفید و...... همچنان جرم‌های نابخشودنی بودند که هر روز  توسط مسئولین مدرسه و با ایفای نقش فعال معلم پرورشی مورد نظارت و برخورد جدی سفت و سخت قرار می‌گرفت. دم در مدرسه بازرسی بدنی و کیف ها انجام می‌شد.

کلاس چهارم دبیرستان1368

فشار درس و وحشت غول کنکور و .... امتحان نهایی و  .....

تا اینجا انتظار میره ما حالمون خوب باشه؟

دوران جوانی و دانشگاه در قسمت بعد.




انجماد موقت

کاش با پیشرفت علم یک امکانی فراهم می‌شد که بتونیم  برای مدت دلخواه خودمون رو منجمد کنیم، و به صورت موقت از زندگی استعفا بدیم، بعد از یک مدت  با همین سن که هستیم  یخمون باز بشه و به دنیا برگردیم. فقط اشکالش اینه که اگر  اطرافیانمون با ما همسو نباشن شرایط قاراشمیش میشه.فکر کنم دارم رد می‌دم دیگه