ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
امروز 7 آذره و 7 آذر برای من یعنی تولد مامان عزیزم، 8 سال پیش چنین روزی آخرین تولد مامان رو دور هم جشن گرفتیم . مامان اینا در حال جابجایی خونه بودن، یه مقدار از وسایلشون رو هم جمع کرده بودن. وقتی به همسرم گفتم امشب قراره تولد مامان رو جشن بگیریم گفت خوب میذاشتید تو خونه جدیدشون با خیال راحت. ولی من گفتم نه، امسال تولدش افتاده پنجشنبه، خواهرم اینا هم دارن میان قراره کیک هم بگیرن فرصت خوبیه.و چه تصمیم خوبی هم گرفتیم چون دیگه فرصتی نبود.... مامان ماکارونی چرب و جونداری درست کرده بود و ما نمیدونستیم این آخرین دور همیمون با دلِ خوش هست و 29 روز دیگه خانوادهمون چه بدبختی بزرگی رو سرش آوار میشه.بعد از شام هم مامان برای همه چای آورد و برای آخرین بار نمیدونم با چه آرزویی شمعهای تولدش رو فوت کرد و چندتا عکس یادگاری هم گرفتیم.و من هنوز نتونستم به عکسهای اون شب نگاه کنم.
هیچی تمی تونم بگم.
رفتن اعضای اصلی خانواده از اون دردهاست که آدم رو ساکت می کنه. فقط خودت جی دونی چی تو دلت می گذره. ما فقط می خونیم...
هیچی نمی شه گفت. فقط کاش اون دنیا واقعا باشه و باز همه دور هم تو یه دنیای بهتر و مهربونتر جمع بشن.
فکر نکنم دنیای دیگه ای به این صورت که همه همینجوری همدیگر رو ببینیم وجود داشته باشه.
آخی ،یادشون گرامی
ممنون عزیزم
سلام
روح مادر عزیزتون در آرامش باشه.
تو مراسم ختم پدر دوستم،من زار میزدم و از لاعلاج بودن مریضی خواهرم میگفتم.
دوستم که پدرشو از دست داده بود،دستمو گرفت گفت نجمه،ولی خواهرت الان هست،این موضوعو فراموش کن،باهاش خاطره بساز.
اون شب رفتیم اون بستی فروشی دور فلکه صادقیه،رو تاب بازی کردیم،از اون شب فقط چند تا عکس بی کیفیت مونده،اما همونا شدن آخرین لبخندهای خانواده ما.
واقعا هیچ وقت نمی دونی کی آخرین باره...
ممنون عزیزم، یاد خواهر عزیزتون گرامی. واقعا همینطوره باید قدر لحظههامون رو خیلی بدونیم و خاطره سازی کنیم.
من چون پدرم بیماریش مزمن و سخت بود طی چندسال بیمارستانهای مختلف رفتیم و بنظرم دولتیا اوضاعشون بهتره.بهیارای همون بیمارستان لاله از ما پول جدا میگرفتن تا درست تر کار کنن.با اینکه پول جدا بهشون میدادیم و خودمون هم حضور داشتیم همش در حال منت گذاشتن و درخواست پول بیشتر بودن.یادمه برا یه حموم دادن بزور ما رو گفتن بیرون باشیم وگرنه توبیخ میشن توسط بالا دستیشون و بعد چقدر پدرم گلایه داشت که تموم بدنم درد میکنه.معلوم نیس چه بلایی سرش آورده بودن.یا حتی خدمتکار که میومد میدید رو میز میوه و اجیل هست علنا میگفت اینا رو من بر میدارم یا میگفت بزار تو اتاق پشتی موقع رفتن بگیرم.یعنی بخوام ازون بیمارستان بگم تمومی نداره.روح مادرتون شاد
ای داد از این بیداد، امیدوارم کسی تنش به ناز طبیبان نیازمند مباد
یادشون گرامی
تلخی مرگ مادر هیچوقت تمومی نداره
ممنون نسرین جان، درست میگی و خیلی خوب درکم میکنی عزیزم
چه بغض عمیقی داری که بعد از ۸ سال .... اشک رو به چشمهای ما هم میاری
خدا رحمتشون کنه
مرسی عزیزم، همینطوره که حس کردی
ما همچین تجربه ای رو تو بیمارستان لاله داشتیم.با مینو محرز و پزشکایی که بیوگرافی و تخصصشون گوش فلک رو کر کرده بود اما سهامدار اون خراب شده بودن و بما به چشم پول نگاه میکردن.وقتی چند دقیقه از پر کشیدن پدرم نگذشته بود و من پی اروم کردن مادر نالانم وسط لابی بیمارستان بودم خواهرم رفت که کارای تسویه حساب بیمارستان رو انجام بده تا برای همیشه ازون بیمارستان لعنتی و شهر غریب بریم.سرپرستار مسعول بازخواست پرستار بود که چرا بیمار(پدرم) رو تا ای سیو همراهی نکردی (خانوم پرستار سفارش پیتزا داده بودن منتظر بودن با مابقیه همکارا میل کنند و حتما جان بیمار و بال بال زدن همراهاش از خوردن پیتزا مهم تر نبود)،خواهرم نالان و در حالیکه فقط چند دقیقه از رفتن پدرم میگذشت گفت آره آره چرا پدرم و همراهی نکردین.سرپرستار با همه قوا فریاد زد خفهههههه شو.سرپرستاری که هرروز میومد و سر میزد یه لبخند پت و پهن تحویل میداد به یه دختر بیست و چندساله در حالیکه فقط چند دقیقه است پدرش برای همیشه رفته گفت خفه شو!اخ اخ که ما تو اون بیمارستان چی نکشیدیم.درکتون میکنم
روح پدرتون شاد. چقدر بیملاحظه و بهدور از انسانیت رفتار میکنن. بیمارستان لاله هم تجربه بدی داشتم ولی نه به تلخی تجربه شما.تنها قشری که توی بیمارستانهای خصوصی میشه بهشون دلخوش بود بهیاران و نظافتچی های زحمتکش هستن و هرچی سطح شغل بالاتر میره به همون نسبت وجدانشون کم میشه.فکر میکنم بیمارستانهای دولتی هنوز هم بهتر هستن .
روح مامان عزیزت شاد
ممنون نسیم جان
سلام روح مادرتون قرین رحمت الهی
سلام ممنون عزیزم
دلم تنگه...
برای گریه کردن!
کجاست مادر؟
کجاست گهواره من؟!
ممنون، این ترانه خیلی خیلی زیباست و خیلی زیبا و پراحساس اجرا شده.
روحشون شاد
ممنون عزیزم
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
ممنون صفا جانم.
سلام
برای اولین بار پست مربوط به مرگ مادرتونو خوندم و واقعا متاسف شدم
میدونم که با هیچ حرف و با گذشت هیچ زمانی این غم فراموش شدنی نیست اما امیدوارم از این به بعد چنین مسائلی براتون پیش نیاد
ممنون آقای دکتر، واقعا سخته و فراموش نشدنی . روح مادر بزرگوارتون شاد، شما هم این پروسه تلخ رو گذزوندید و میدونید چه رنجی داره.
عزیزم چقدر دلم گرفت:( با اینکه نمیدونستید چه غصه ی بزرگی در انتظارتون هست اما اینکه تصمیم گرفته بودید همان شب تولد را دور هم جمع بشوید و انچه که الان از روزهای آخر مامانت یاد میکنی،اون دورهمی هست خیلی خوبه. روح مادرت شاد و آرام.
ممنون عزیزم، اره کلا من این چندسال رو دارم با خاطرات خوبی که از مامان و بابا داشتیم میگذرونم و یادشون توی همه لحظه هامون جاریه.
روحشون شاد باشه عزیزم. چقدر سخته که هیچوقت نمیدونیم آخرین بار کدوم روزه...
مرسی لیمو جان، شاید هم اگه بدونیم بدتر باشه و تمام زندگیمون در انتظار تلخ باشیم.
خدا روح مادرتان را شاد نگه دارد.
ممنون از شما