روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

دندانپزشک مهربان

دیروز برای فرفره و قرقره از یک دندانپزشک متخصص ارتودنسی وقت گرفته بودم برای چکاپ که ببینم ارتودنسی لازم دارن یا نه. روز قبلش زنگ زدم مطب و یک خانم منشی بسیار خوش اخلاق و مهربان با صبر و حوصله  بدون ادا و افاده وقتم رو تنظیم کردن  و گفتن شما رو با نام مامان دوقلوها ثبت میکنم. اگرچه به دلیل پیدانشدن جای پارک حدود نیم ساعت دیرتر رسیدیم ولی با خوشرویی پذیرش شدیم  .وقتی وارد مطب شدیم منشی خوش اخلاق گفت سلام مامان دوقلوها 

حدود نیم ساعت در مطب راحت با محیط آرام  و موسیقی آرامبخش منتظر نشستیم. آکواریوم زیبا، آب نمای زیباتر و کتابهای روح نواز تکمیل کننده احترام و ارج گذاری به بیماران بود که باعث شد انتظار برای من و دوتا وروجکم سخت نباشه.

بعد  با راهنمایی منشی وارد مطب شدیم و آقای دکتر مهربان با فروتنی و خوشرویی از بچه ها استقبال کردن و با معاینه مختصر اما دقیق و بدون ادا و افاده گفتن فعلا نیازی به ارتودنسی نیست و لازم نیست بچه ها رو با شروع زودهنگام این پروسه سخت آزار بدیم.و قرار شد برای چکاپ مجدد حدود یکسال دیگه مراجعه کنیم. کل ماجرا 5 دقیقه هم طول نکشید و ما خوشحال و شاد و خندان اومدیم بیرون و خداحافظی شیرینی هم با منشی داشتیم ، ویزیتی هم دریافت نشد و  بعد از تشکر مطب رو ترک کردیم. حال همه ما خوب بود . 

با خودم فکر کردم آقای دکتر به راحتی میتونست بگه هر دو تا بچه های من ارتودنسی لازم دارن چون ظاهر دندون هاشون اشکالاتی داره که میتونست اینو بگه ولی با این وجود صداقتش بر سودجویی  و زیاده طلبی چربید و رفتار و تصمیم انسانی گرفته شد که هم الکی هزینه نشه هم بچه ها بیخودی اذیت نشن.

ممنون از آقای دکتر وحید طالبی و منشی مهربان و خوش اخلاق ایشون

آدرس مطب: خیابان شریعتی- بین میرداماد و ظفر - جنب ایستگاه مترو شریعتی- ساختمان نیکان


ماجراهای تکراری یک مادر کارمند

دیروز مثل یک کارمند راس ساعت مقرر از اداره خارج شدم و مثل یک مادر نیمه کاره چند دقیقه بعد از رسیدن بچه ها از مدرسه به خونه رسیدم. یک لیوان شیر و دوتا بیسکوییت پتی بور زدم به بدن که چند ساعت بعدی رو با انرژی بگذرونم. قرقره بساط تخته نرد رو چید و یه دست بازی کردیم . چندتا میوه از یخچال گذاشتم توی ظرف بامبو و  گذاشتم روی میز بعد بهشون گفتم پسرا من میرم یه استراحت کوتاه بکنم تا وقتی معلم زبانتون میاد و با اشتیاق شیرجه زدم توی رختخواب نرم و ملافه های تمیز و خنک تو اتاق نیمه تاریک. فرفره و قرقره هم مشغول دیدن کارتون شدن. چرت نصفه نیمه ای زدم و قبل از اینکه دچار رخوت بعد از خواب بشم از جام پاشدم.بچه ها با همبازیهای حیاطشون از پنجره صحبت می کردن و قرار بازی میذاشتن. معلم زبان کمی دیر کرد فرفره گفت من میرم حیاط تا وقتی معلم بیاد و قرقره مثل همیشه منفعل شروع کرد به گریه و زاری و شکوه و شکایت از زمین و زمان و فلسفه کلاس زبان و زندگی و .....اخرشم گفت منم میرم حیاط. بالاخره معلم گرامی زبان با نیم ساعت تاخیر اومدن منم بچه ها رو صدا زدم بیان بالا فرفره سریع اومد و غلت زنان رفت سر میز و قرقره هم با آه و ناله  رسید و اونم رفت سر کلاس

منم   داشتم بساط  تهیه یک غذای من دراوردی رو اماه ی کردم که یادم اومد باید به سوپر زنگ بزنم .دیدم تلفن قطع شده نگو که فرفره پریزش رو از برق کشیده تا تلفن رو وصل کردم زنگ خورد یا ابالفضل کی بود؟دادشی گرامی یعنی برو رو یک ساعت حرف زدن منم که اوج ساعت کارم بود مجبور شدم گوشی بین گوش و گردن کج هم حرف بزنم هم غذا درست کنم غذا رو هم درست کردیم و معلم هم رفت و منم بالاخره  با دادشی خداحافظی کردم

قرقره رفت مشق بنویسه دید پوشه اش خالیه و یادشون رفته کاربرگ بذارن توش اونم خوشحال دوباره بساط تخته رو چید و مامان بیا بازی. فرفره رفت کاربرگش رو آورد که انجام بده. من هم با قرقره بازی می کردم هم جواب فرفره رو میدادم.نبات هم از دانشگاه اومده بود و کلی حرف همسر گل هم با تلفن گزارش میداد و گزارش می گرفت خلاصه تخته نرد و مشق تموم شد همسر عزیز تشریف آوردن با دستهایی پر از میوه و نان و عشق و موتور دوهزار  خریدها رو از دستش گرفتم انواع نون هم خریده بود باگت و نون خشک و بربری و ... بربری ها رو یکی یکی  برس کشیدم تا سوختگی هاش بریزه بعد هم بریدم و گذاشتم فریزر.نوبت رسید به شام و بساطش. میز رو  تنهایی چیدم چون هرچی نبات رو صدا کردم فقط می گفت باشه الان میام ولی نیومد تا اومدم بشینم پشت میز شام گریه قرقره که داشت کارتون میدید بلند شد که پام پام درد می کنه مامان بیا ماساژ بده نشستم روی کاناپه و مشغول ماساژ شدم فقط بهش گفتم صدات در نیاد که اعصاب ندارم . نبات هم با خوشحالی اومد نشست پای شام  انگار نه انگار که نیومده کمک . در حین ماساژ دادن پاهای قرقره که اصرار داشت هر دوپا به صورت همزمان فیزیوتراپی بشه به فرفره هم که نشسته بود روبروم و زل زده بود بهم غر میزدم که یا برو شام بخور یا برو بخواب.شام هم با همه سختس هاش تموم شد و رفتم سراغ شستن میوه ها چون خراب شدنی بودن و نمی شد بذارم فردا خانم مهربان بیاد بشوره و جابجا کنه . یه قسمتشون رو که شامل ذغال اخته و انجیر و گوجه گیلاسی بود شستم و رفتم برای خوابوندن فرفره و قرقره .تازه یادشون اومد که باید وسایلشون رو برچسب بزنیم وااااااای . نیم ساعتی  با غر و لند و حرص و جوش این کار رو هم تموم کردیم. وسط غرغر های من نبات هم میگفت مامان یواش تر دارم  ویس میدم که منم منفجر شدم گفتم به جای ویس بیا به من کمک کن ..... خلاصه با عصبانیت های سنگین من که ناشی از خستگی زیاد بود بالاخره خوابیدن بماند که چندبار هم منو صدازدن و جواب ندادم.ساعت شد 11 منم سه تا چایی ریختم و دیدم همسر خسته روی کاناپه به خواب عمیقی فرو رفته و خر و پفش هم در هوا. چاییم رو خوردم چند دقیقه هم با گوشی و تبلت کار کردم و بادلی ارام و تنی له و لورده رفتم به سوی خواب.این بود ماجرای روز پرماجرای من

آرامش و رهایی

خوندن این پست سورمه جان خیلی به دلم نشست و چون کلمه به کلمه اش انگار از دل من بود کل پست و لینکش رو اینجا میذارم :



http://soormeh.blog.ir/1398/07/01

عشق خرید

نمیدونم  این اسمش بیماریه؟ اختلاله؟ انگیزه؟ و یا عشقه هر چی که هست خیلی حال میده و برای من که خیلی لذت بخشه و به روزها و لحظه هام رنگ  میده   فرآیند خرید  من شامل موارد زیر هست که هرکدوم هم به اندازه خودش  لذت داره و دوست ندارم حذف بشه.

1- تهیه لیست خرید، جستجو و گشت و گذار در فضای حقیقی و مجازی، (از یک  تا چندین روز)

2- بررسی و مقایسه  اجناس و قیمتها (اینم بسته به وقتی که دارم و نوع خرید از یک تا چندین روز)

3-   خریدن جنس مورد نظر و در صورت خرید از فضای مجازی انتظار شیرین برای رسیدن بسته

4-  بررسی خریدها و برگشتن به محل خرید (حداقل دوبار) برای خریدهای مجدد(چیزایی که خوب بودن و نخریدم) و یا تعویض اونایی که به نظرم خیلی مناسب نیستن

اینم بگم نه دنبال خریدهای بزرگ و گرون و لوکس هستم و نه مصرف گرا  ، در رد کردن و بخشیدن و  حتی دور ریختن هم همینقدر هیجان و انگیزه دارم اصلا یکی دیگه از سرگرمی هام بیرون ریختن کشوها و کمدها و جدا کردن اشیا و لباسها و مخصوصا اسباب بازیهای قابل بخشیدنه. خرید های خیلی کوچیک هم مثلا یه سبد نون و یا  چیزایی مثل اینم میتونه خوشحالم کنه. ضمن اینکه برام فرقی نداره که خرید برای چه کسیه، بیشتر وقتا خریدهایی که میکنم برای خودم نیست ولی بازم حالم رو خوب می کنه 

امکان نداره از نمایشگاهی، غرفه ای هرچند کوچیک حتی توی اداره بگذرم و خرید نکنم شده فروشگاه تعاونی  گاهی وقتا دوستام میگن با ما بیا می خوایم خرید کنیم ، هنوز نرسیده من چندتا خرید دست گرمی انجام دادم کلا با کسانی هم که سخت خرید می کنن حال نمیکنم !!!!

الان با این وضع اقتصادی دارم برای خودم نگران میشم  چجوری باید بگذرونم . به هیچ وجه  هم حاضر به ترک این اعتیاد شیرین نیستم  همونجور که چای رو نمیتونم و در واقع نمیخوام ترک کنم

امروز تو این فکر بودم که مامور خرید بودن برای یه سازمان برای من شغل مناسبیه 

نظر شما چیه؟ چقدر اهل خرید هستید؟

تا مرز جنون

قرقره و فرفره دوماه از تابستون رو هم میرن مدرسه تو این دوماه به غیر از زبان که اونم همراه با بازی و سرگرمیه بقیه ساعتاشون هم کارهای دستی و هنری مثل نجاری، عکاسی، بازی و ریاضی و هر روز هم فوتبال یا بسکتبال. خلاصه حضور در مدرسه قسمتی از انرژی و نیاز به بازی و همبازی رو رفع می کنه. و از همه مهمتر نظم خواب و غذا شونه که با تعطیل شدن مدرسه از اول شهریور به فنا میره. مخصوصا که منم سر کار هستم و این وروجکها با نبات توی خونه تو سر و کله هم می زنن. ظهر صبحانه میخورن  و عصر ناهار، شام هم هرکی برای خودش یه طرف و یه زمان یه چیزی میخوره.از صبح جلوی تلویزیون ولو میشن و بعدشم تبلت و شب تا دیروقت بیدارن  و تا من و پدرشون رو به مرز جنون نرسونن نمی خوابن .اصلا شب که میشه تازه  از کارتون و تبلت خسته میشن و با انرژی فراوان شلوغ کاری و بازیها و شیطنتها شروع میشه. یعنی دیگه همون یکی دوساعت آخر شب رو هم که بعد از خوابیدن قرقره و فرفره آرامش و استراحتی داشتیم هم نابود شده. البته خدا همه بچه ها رو سلامت نگهداره ولی واقعا دوتا پسربچه  چه وقتی با هم خوبن و چه وقتی که با هم دعوا دارن دیوونه میکنن همه رو. ناگفته نماند ما هم اعصاب و حوصله نداریم  وگرنه  رفتار اونا غیرطبیعی نیست.

قصد داشتم تعطیلات شهریور یه مسافرت کوچولوی خارج از ایران بریم  (پسرا همش غر می زنن که چرا کم مسافرت خارجی رفتن ما که بچه بودیم رفتن توی صف بنزین کوپنی و بستنی خوردن هم برامون لذت داشت و تفریح محسوب می شد  حالا اینا رو ببین میخوان چی بشن )که با این اعصاب داغون و این شیطنت بچه ها پشیمون شدم بدجوری. هم خرج کنم هم حرص بخورم هم داغون و خسته برگردم که چی بشه. ضمن اینکه همسر عزیز هم  کار داره و هم میگه تو این وضعیت اقتصادی صلاح نیست اینهمه خرج کردن پس دلایل به اندازه کافی هست برای نرفتن.اینا رو اینجا می نویسم که یه وقت به خاطر دلسوزی برای بچه ها از تصمیمم منصرف نشم چون خودشون رو برای این مسافرت آماده کردن ولی علیرغم شرط و شروط من حاضر نیستن  رفتارشون رو کنترل و کمی رعایت کنن. نمی دونم توقع من زیاده؟ خلاصه درگیری عقل  و دل و حس مادری بدجوری درونم رو بهم ریخته نمیدونم چه کاری درسته از راهنماییتون استقبال میکنم