ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیروز از اول صبح روز شلوغی داشتم، ساعت 8 پیش جلسه ای در دفتر داشتیم برای آمادگی جلسه ساعت 9 با بالاترین مقام اداره که نتونستم صبحونه مختصری رو که آورده بودم بخورم بعدشم رفتیم جلسه خسته کننده ای که با یک استکان کوچک چای تا ساعت 11/5 ادامه داشت، بلافاصله بعد از جلسه به کارتابل و ارجاعات رسیدم تو این هیری ویری از مدرسه بچه ها زنگ ردن که فرفره دلش درد میکنه بیاید دنبالش منم گرفتار چه کنم چه نکنم زنگ زدم به نبات مهربونم اونم مثل برق ماشین گرفت رفت دنبال دادشها و آوردشون خونه وقت ناهار بالاخره فراغتی برای بودن با دوستان و گفتن و خندیدن های همیشگی، بعد از ناهار هم نیم ساعت پیاده روی در محوطه داخل اداره (به دلیل گرمای هوا نمیشه بیرون از ساختمون پیاده روی کرد)، ساعت 2 جلسه با پیمانکار طراح وبسایتی که برای موضوعی خاص داریم راه اندازی می کنیم اونم تا ساعت 4 و ربع طول کشید
حالا کی حال داره بره خونه !!!! رفتم خونه و کمی استراحت ، بچه ها سفارش فیله سوخاری با سیب زمینی سرخ کرده دادن منم دست بکار شدم تا ساعت 8 درگیرغذا و سالاد و .... بعدشم که فرفره و قرقره از حیاط اومدن به زور فرستادمشون حموم و شامشون رو هم دادم تا جناب آقای میم با کلی تاخیر تشریف آوردن و ما هم شاممون رو دورهم نوش جان کردیم.
مراسم خواب بچه ها هم داستان داره دوست دارن 5 تا 10 دقیقه کنارشون بخوابم و لاو بترکونیم(فکر کنم قبلا گفتم) منم از این فرصت برای جبران کمبود باهم بودنهامون استفاده میکنم دیشب آقای میم خرید هم کرده بود(میوه و ...) باید اونها رو میشستم(دوست ندارم میوه نشسته بذارم توی یخچال)، به جای خودم بابا رو مامور کردم پیششون بخوابه تا هم من به کارام برسم هم به ایجاد روابط صمیمی پدر و پسری کمک کنم البته این روابط همیشه بعد از کلی بازی و شوخی و خنده به جنگ و جدل میکشه
میوه ها رو شستم و چون بچه ها هنوز من رو می خواستند جابجا کردن و تو یخچال گذاشتنش رو به آقای میم سپردم خلاصه تا بچه ها خوابیدن ساعت شد 11 و شروع بخش دیگر زندگی من، سه نفری در کنار هم چای نوشیدیم و کمی گشت در شبکه های اجتماعی، من ساعت 12 رفتم به کنج آرامشم توی تخت خواب و بعد از یک ربع مطالعه
اونجا که نوشتی حالا کی حال داره بره خونه رو واااقعا درک کردم یه وقتایی از ترافیک و حجم خریدایی که باید سرراه انجام بدم همین حس رو پیدا می کنم
الهی کانون زندگیتون گرم و دلچسب باشه عزیزم
مرسی مهربانوی مهربان