ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چرا همه قفل شدن؟ داخلیها و خارجیها؟ چرا هیچکس توی وبلاگش چیز جدیدی نمینویسه؟ قبلا یکی از دلخوشیهام خوندن وبلاگ دوستان مجازی بود مخصوصا دوستانی که خیلی مرتب و به روز مینوشتن. الان وقتی برای تسکین و دلگرمی میام اینجا سر میزنم و میبینم همه جا سوت و کوره حالم بدتر می شه . می دونم همهمون تو حالت استندبای هستیم اونم نه با راحتی و خوشی بلکه با نگرانی و خشم و حالتی مبهم که نمیدونیم چی هست ، فقط میدونیم الان در همین لحظه چیمی خواهیم و چی میتونه حالمون رو خوب کنه. تو رو خدا بنویسید یه چیزی بگید.
توی اداره نشستم ، بعد از دو سه ساعت کار گفتم برای استراحت سری به شبکه های لامصبِ مجازی بزنم، اینستا رو باز کردم و خبرسیاه مرگ زجرآور جوان دیگری قلبم را فشرد و فشرد. حس می کنم نفسم گرفته و توی یک چاله عمیق گیر افتادم، فلج شدم، به هر کاری فکر میکنم می بینم نمی تونم انجامش بدم.حس میکنم داریم فرو میریم توی یک باتلاق و دیگه حتی دست و پا هم نمیزنیم. اضطراب تمام وجودم رو پر کرده و داره از گلوم میزنه بیرون.توی اینترنت دنبال متخصص قلب و عروق خوب میگردم . باید قلبم رو چک کنم ببینم برای ادامه زندگی در این گوشه تاریک دنیا توان داره یا نه؟
امروز 7 آذره و 7 آذر برای من یعنی تولد مامان عزیزم، 8 سال پیش چنین روزی آخرین تولد مامان رو دور هم جشن گرفتیم . مامان اینا در حال جابجایی خونه بودن، یه مقدار از وسایلشون رو هم جمع کرده بودن. وقتی به همسرم گفتم امشب قراره تولد مامان رو جشن بگیریم گفت خوب میذاشتید تو خونه جدیدشون با خیال راحت. ولی من گفتم نه، امسال تولدش افتاده پنجشنبه، خواهرم اینا هم دارن میان قراره کیک هم بگیرن فرصت خوبیه.و چه تصمیم خوبی هم گرفتیم چون دیگه فرصتی نبود.... مامان ماکارونی چرب و جونداری درست کرده بود و ما نمیدونستیم این آخرین دور همیمون با دلِ خوش هست و 29 روز دیگه خانوادهمون چه بدبختی بزرگی رو سرش آوار میشه.بعد از شام هم مامان برای همه چای آورد و برای آخرین بار نمیدونم با چه آرزویی شمعهای تولدش رو فوت کرد و چندتا عکس یادگاری هم گرفتیم.و من هنوز نتونستم به عکسهای اون شب نگاه کنم.
دیروز بعد از دیدن مسابقه فوتبال و خوددرگیری ها و تجربه احساسات متناقضی که همهمون این روزها درگیرش هستیم، برای اینکه فکرم رو مشغول کنم پاشدم لباسهای تابستونی رو جمع کنم و زمستونیها رو سر و سامون بدم. همیشه مانتوهای تابستونی رو همونجوری با چوبلباسی میذاشتم یک سمت کمد و زمستونی ها رو میآوردم دم دست. این دفعه اما تابستونی ها رو تا کردم و گذاشتم تو یه بقچه و همینطور که داشتم این کار رو میکردم رفتم تو این رویا و آرزو که امیدوارم سال دیگه تابستون این بقچه رو دیگه باز نکنم و همینجوری آتیشش بزنم.