ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این روزها احساس می کنم همهمون داریم مثل ویولون نوازهای تایتانیک رفتار می کنیم. یعنی با اینکه میدونیم هر لحظه ممکنه به فنا بریم اصلا به روی خودمون نمیاریم و سعی میکنیم روال زندگی عادیمون رو داشته باشیم. ولی فشار روحی و افکار پریشان مثل موریانه از درون داره ذره ذره وجودمون رو تخریب میکنه.
از اندوه باطل رها شو
مسیر جهان دورهگردیست
به چشمان نمناک مهتاب
زمین لکهای لاجوردیست
ترانهای از گروه چارتار با شعر زیبای احسان حائری
چند روزه که با یک حس و فکر جدید در مورد رفتن نبات روبرو شدم که شاید روند پذیرش موضوع رو برام راحت تر کنه. حس میکنم این بخش از زندگیمون دیر یا زود باید اتفاق میافتاد. یعنی نمیشد تا همیشه این رویه زندگی دختر خونه و خانواده بودن ادامه پیدا کنه و ادامهاش شاید یه اختلال بود نه یک روش درست. بالاخره دوران بودن و موندن نبات با ما باید یه جایی تموم می شد و استقلاش رو پیدا میکرد. حالا ممکن بود به لحاظ فیزیکی اینقدر دور نبودیم که این خودش یه طرف قضیه است. ولی چیزی که الان داره من رو اذیت میکنه همین تموم شدن یک مرحله از زندگیمونه. مثل از شیر گرفتن بچه. یعنی دوری و ندیدن موقتش برام قابل هضم هست ولی اینکه اون دوران برای همیشه تموم شده و به گذشته پیوسته و دیگه ما اون مادر و دختر تمام وقت نیستیم برام ثقیل و سنگینه. دارم سعی میکنم با ملایمت و آرامش به درکی برسم و قبول کنم که خواهی نخواهی یه روز باید به اینجا می رسیدیم. ولی واقعا برای هر دومون سخته . چند روز پیش نبات میگفت درسته که من خودم از پس همه کارهام برمیام، خرید میکنم، آشپزی رو دوست دارم و....ولی حس میکنم مسافرتم و دلم می خواد برگردم خونه و استراحت کنم.