روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

انجماد موقت

کاش با پیشرفت علم یک امکانی فراهم می‌شد که بتونیم  برای مدت دلخواه خودمون رو منجمد کنیم، و به صورت موقت از زندگی استعفا بدیم، بعد از یک مدت  با همین سن که هستیم  یخمون باز بشه و به دنیا برگردیم. فقط اشکالش اینه که اگر  اطرافیانمون با ما همسو نباشن شرایط قاراشمیش میشه.فکر کنم دارم رد می‌دم دیگه

لذت بی‌خبری

دارم فکر می کنم آیا در زمانهای قدیم که اینقدر خبر و آگاهی نبود مردم خوشحال‌تر نبودن؟ منظورم از خبر همه خبرهاست جهانی و کشوری و ....

 اینجا جنگ شد با جزئیات، اونجا زلزله اومد با جزئیات، اینجا سیل اومد، اونجا تصادف شد، یک عده از سرما مردن یک  عده از گرسنگی، اونطرف  رونالدو اینقدر خرج کرد برای تولد دوست دخترش، این علائم نشون‌دهنده فلان بیماریه، اینو بخوری عمرت کم میشه، اینجاها نرفتی؟ نصف عمرت برباد رفته، قراره جهان بدتر بشه، آب نیست، هوا آلوه‌تر میشه، نسل فلان جونور داره منقرض می شه و ...... حالا مقایسه کنید با 100 سال پیش، نهایت اطلاعات تا چند کوچه اونورتر و چندتا دوست و فامیل بود، مریض هم می‌شدی پزشک داشتی به پزشکت اعتماد می‌کردی، نداشتی هم که هیچی یا خوب می‌شدی یا دوراز جون شما می‌مردی و خلاص. حالا هی سرچ کن و هی دنبال این درمان و اون دارو ، همین دو روز خوشیت رو هم از دست میدی. الان اینقدر عادت کردیم به این خبر گرفتن که جزئی از زندگیمون شده. اینه که همه‌اش فکرمون درگیره . البته شاید مزایا و محاسن زیادی داشته باشه. مثلا امکان کمک کردن به گرفتارها، فرار کردن از خطرها و .... ولی در مجموع حس می‌کنم بخش زیادی از روزهای خوب و ارزشمند عمرمون رو داریم غم و غصه و حرص و جوش چیزهایی رو می‌خوریم که کاری هم از دستمون بر نمیاد  و فقط لحظه‌هامون تلخ میشه. بی‌خبر هم که باشیم دلشوره می‌گیریم . کافیه یکی از نزدیکانمون چند دقیقه گوشی همراهش رو جواب نده یا پیاممون رو سین نکنه دلمون هزار راه می‌ره. آخه اینم شد زندگی؟

مانترا

نبات یک تابلوی کوچولو از دوستش هدیه گرفته بود و چند وقت پیش گفت من اینو نمی‌خوام، منم گذاشتمش توی کشو. چند روز پیش چشمم بهش خورد و بااینکه شعرش جدید نبود خیلی به دلم نشست . چندبار اینور اونور جابجاش کردم که جلوی چشمم باشه و آخرش گذاشتمش روی پاتختی کنار کتابهام . چون احساس کردم باید زود به زود ببینمش و به حسش احتیاج دارم. "زندگی درک همین اکنون است". مانترای این روزهای من شده همین یه جمله و روزی چندبار تکرارش می‌کنم.
 شعر عرفاً منسوب به سهرابه ولی مشکوکه و خیلی ها می‌گن مال سهراب نیست.برای من اهمیتی نداره همین که حالم رو خوب می‌کنه کافیه.
مانترای شما چیه این روزها؟