روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

شنبه زیبا

شنبه برای من یه حس خوب شروعه، درسته که معمولا با خستگی و خواب آلودگی همراهه اما شکرگزارم برای شروع یک هفته دیگه با سلامتی و آرامش و برای همه آرزوی یک هفته شاد و بانشاط رو دارم  هرچند که تو این زمونه و تو این اوضاع دل خوش سیری چند ولی بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.

امروز بیست و سومین سالگرد ثبت پیوندمون به صورت رسمیه و  اعلام رسمی نامزدیمون و البته جشن خاطره انگیز شب نامزدی . برای من اون شب خیلی شیرین تر از شب عروسیمون بود چون همه چی تازگی داشت و همه مثل پروانه دورمون می گشتن .  همه کارها رو خودمون دونفره و با عشق انجام دادیم . اول رفتیم حلقه خریدیم بعدشم سفارش کیک و هماهنگی با عکاس و ..... مراسم توی خونه پدری بود و بزرگترهای فامیل رو دعوت کرده بودیم یه جشن کوچیک و گرم . شام و کیک و پذیرایی یا ما بود میوه رو هم فامیل همسر از باغشون آورده بودن (میوه های تابستونه شهرشون خیلی عالیه). مامان من برام یه لباس سبز شیک دوخته بود اوناهم یه لباس صورتی برام آورده بودن و قرار شد هردو لباس رو بپوشم. اون موقع اصل بر تفاهم بود نه بدجنسی شب قبل از مراسم  بله برون بود و تعیین مهریه و ....،صبح روز بیست و نهم تیرماه 1375 رفتیم محضر و ناهار هم همه مهمون ما بودن و شب مراسم شیرین نامزدی. 

 عروسیمون دوسال بعد بود و شاید چون فرمالیته  و از طرفی در اوج گرفتاریهای خانواده من و انتقالشون به تهران بود مشکلاتی با خودش داشت که تقریبا میشه گفت اصلا بهم خوش نگذشت . نوع مراسم که تو دو واحد آپارتمان خالی و بصورت زنونه مردونه بود، آرایشگاهی که رفتم (داستانش رو بعد میگم)،  و استرس ماشین عروس (اونم داستان خودش رو داره)،حتی لباسم با اینکه خیاط دوست ما بود و قیمتش هم برای اون زمان زیاد شد اما  اونجوری که دوست داشتم نبود، گرفتاری های قبلش هم مثل تهیه جهیزیه و .... اذیتم کرد.

خیلی از این ناخوشایندی ها مربوط می شد به اختلاف فرهنگی و  مذهبی دو خانواده و بخشی از اون به بی تدبیری خودم و خانواده ام و قسمت بزرگیش به  .... ریختن خواهر همسر و دخترهاش. من از روز اول با صداقت وارد خانوادشون شدم و برام رابطه بدِ  بی دلیل و صرفا عروس و خواهرشوهری معنی نداشت ولی بعدا فهمیدم بعضی ها فکر می کنن باید حتما یه ...ی بریزن تا ثابت کنن این رابطه بر مبنای حسادت و بدذاتی بنا شده.

نمی دونم بازگو کردن خاطرات بد و ثبت اون باعث میشه احساس بدتری داشته باشیم یا بهتر برای همین فعلا به همین خلاصه اکتفا می کنم.


بعد از 10 سال

دیروز بعد از 10 سال رفتم پیش دکتر تغذیه ای که بهش ایمان داشتم، اون موقع رفته بودم وزنم رو از 58 برسونم به 52 و موفق هم شدم ولی الان بعد از 10 سال با 10 کیلو اضافه تر رفتم که حدود 69 کیلو میشه.

البته وقتی دکتر بررسی کرد گفت با این داروهای فیل کش اعصاب که مصرف می کنی باید خیلی بیشتر از اینا چاق می شدی و همینطور حافظه ات هم داغون می شد ولی خدا رو شکر از اونجا که معمولا تاثیر داروها روی من کمه این مورد هم همینطور بود.

با توجه به اینکه به نظر خودم این داروها به نسبت دوز بالاشون تاثیر آنچنانی در خلق و خوی من نداشته با دکتر تصمیم گرفتیم آهسته آهسته کمشون کنیم

برنامه یک هفته رژیم رو هم گرفتم و با نام و یاد خدا میریم که یه کاهش وزن موفق داشته باشیم . من تا دو سال پیش هم با وجود زایمان دوقلو و یائسگی زودرس اضافه وزن نداشتم و حدودا 59 کیلو بودم که میخواستم برسونمش به 55 ولی از همون موقع داروهای اعصاب رو شروع کردم و همین باعث اضافه شدن وزنم و البته سایزم شد مشکل اصلی اینه که بالاتنه ام متناسبه و چاقیم در شکم و پاهام متمرکز شده بنابراین باید موضعی هم روی این قسمت ها کار بشه

فعلا که خیلی امیدوارم


نیت های کوچک برآورده شده

دیروز برای تایید اینکه میتونم در جلسه ای شرکت کنم یا نه باهام تماس گرفتن منم با اینکه اون ساعت کلاس مهمی داشتم ولی چون چند دفعه به دلایل مختلف گفته بودم نمیتونم بیام این دفعه جواب مثبت دادم به امید اینکه یکی از این دوتا کنسل بشه . قرار شد نهایی شدن تشکیل جلسه رو بعد از تماس با بقیه اعضا بهم اطلاع بدن . صبح که اومدم اداره دیدم توی اینترانت اطلاعیه زدن که کلاس لغو شده یه نفس راحت کشیدم گفتم این از این .راستی یادم رفت بگم که بعدازظهر ساعت 7 هم وقت دکتر داشتم که باید می رفتم خونه و حاضر می شدم . تا اینکه ظهر که با دوستان  توی ناهارخوری اداره بودیم تلفنم زنگ خورد و من با دیدن شماره تلفن حدس زدم که  در مورد جلسه است قبل از جواب دادن به بچه ها گفتم اگه جلسه ام کنسل شده باشه بهتون بستنی میدم تلفن رو جواب دادم ، جلسه لغو شده بود.  خیالم راحت شد که میتونم سرفرصت برم خونه و یه دوش بگیرم و برم دکتر. این اولین بار نبود که برای موضوع کوچیکی مثل این نیت کرده بودم و حاجتم روا شده بود کاش در مورد چیزای بزرگتر هم این اتفاق می افتاد  (البته کم هم نبوده) . نمیدونم چه نیروی بیرونی یا درونی باعث این اتفاقات میشه ولی هرچی هست دیگران هم بهم اعتقاد دارن و یه جورایی حتی ازم می ترسن 

عصر روز اول

بعد از برگشتن از اداره تو این هوای گرم و طاقت فرسا سر راه رفتم داروخانه و داروهایی رو که چند روز بود نتونسته بودم بگیرم (نسخه نداشتم) با نسخه دکتر اداره گرفتم، مسئول داروخانه اول گفت خانم ما با بیمه شما قرارداد نداریم مشکلی نیست؟ گفتم نه. تا اینجای کار عادی بود و سوال روتین داروخانه ها، بعد از پیچیدن نسخه گفتن هزینه داروتون میشه 198 هزار تومن فیش صادر کنم؟ مشکلی نیست؟ و من فکر کردم روزی چند نفر مراجعه کننده داریم که با شنیدن مبلغ داروشون از خیر خریدش می گذرن و چندتاشون نسخه هاشون ضروریه و پای مرگ و زندگی در میونه واقعا متاسف شدم از این فقر و گرفتاری که گریبانمون رو گرفته. بعد از داروخانه رفتم سوپر کناریش و یک بسته گوشت چرخ کرده برداشتم تا شب کتلت درست کنم وقتی داشتم به سمت ماشین می رفتم دختر جوونی دنبالم اومد و گفت "خانم ببخشید من از صبح بیمارستان بودم و پولم تموم شده میشه 1200 تومن بدید بتونم اتوبوس سوار شم برم خونه من گدا نیستم فقط پولم تموم شده" منم پول نقد همراهم نبود  و راستش رو بخواید توی کمک های اینجوری خیلی رکَب خوردم، احساس کردم راست نمیگه ولی بازم تاسف بار بود که یه دختر جوون پا روی غرورش بذاره و دست نیاز به طرف این و اون دراز کنه. یعنی در عرض یک ربع دو چهره از فقری که روی ملت سایه انداخته رو دیدم، بگذریم از اینکه هر وقت از اتوبان صدر رد می شم صحنه کنده شدن تعدادی از عایق های صوتی که کنار اتوبان زدن دلم رو به درد میاره که واقعا این فقر و فلاکت داره ما رو به کجا می بره چند وقت دیگه حتما آسفالت کف خیابون رو هم میکَنیم تا اموراتمون بگذره!!!!!

رسیدم خونه و دیدم واقعا جون ندارم دو لیوان شیر برای پسرا ریختم و ظرف میوه رو هم از یخچال بیرون آوردم یه مقدار دیگه میوه اضافه کردم و با نبات نشستیم به خوردن میوه خنک تا کمی سرحال بیایم. بعدشم رفتم تو اتاق خواب تا یه کم کتاب بخونم و استراحت کنم که اونم با اومدن پسرا و بازی و جنگ و دعواشون روی تخت به هم ریخت از خیر استراحت و مطالعه گذشتم و اومدم مایه کتلت رو آماده کنم . قرقره رفت تو حیاط با بچه ها بازی کنه ولی فرفره پیشم موند و گفت میخواد کمک کنه یه کم توی دست و پام وول خورد و همکاری کرد بعدشم نشست تو یه بطری خالی نوشابه آب و هرچی دم دستش بود ریخت تا مثلا آزمایش کنه بعدشم بهش گفتم تو هم برو تو حیاط بازی کن که قبول کرد

کتلتها رو یکی یکی با عشق سرخ کردم ظرفهایی رو هم که کثیف شده بود شستم تا بوی چربی بره تا اومدم بشینم آقای میمی با یه چرخ خرید شامل نون و میوه اومد نون ها رو بریدم و گذاشتم توی فریزر، آقای میمی به نبات گفت بیا میوه ها رو بشور و به مامانت کمک کن اونم که کلا تو خونه داری هم تنبله هم بی اطلاع و بی علاقه ، مجبور شدم کلی توضیح و آموزش بدم تا بتونه خیار و انور و آلو رو بشوره فکر کردم دیگه وقتشه این کارای ساده رو یاد بگیره

بعدشم برای بچه ها ساندویچ درست کردم و جلوی تلویزیون دادم دستشون قرص ویتامین دی رو هم سرو کردم و با آقای میم و نبات نشستیم سرمیز شام بخوریم بعد از شام و  جمع کردن میز رفتم دنبال خوابوندن بچه ها، با اینکه بزرگ شدن هنوز دوست دارن من قبل از خواب چند دقیقه پیششون دراز بکشم و یه کم لاو بترکونیم خودم هم بدم نمیاد  وقتی خواستم به قرقره شب بخیر بگم گفت مامان من میوه می خوام بعد از ارائه منوی میوه خیار رو انتخاب کرد و براش آوردم توی تختش بخوره 

بعد از خوابیدن پسرا پارت اصلی زندگی من شروع میشه که حدود دو ساعته و با خیال راحت میتونم لم بدم روی کاناپه و هر کاری دلم میخواد رو انجام بدم ، چون آخرین قسمت سریالمون هنوز نیومده بود تصمیمی گرفتیم یه فیلم ساده ببینیم فیلم "آذر" رو از فیلیمو انتخاب کردیم و با دور تند دیدیم خیلی ساده و میشه گفت چرت بود برای چندمین بار به این نتیجه رسیدم که یه کارگردان نابلد میتونه چند تا بازیگر عالی و فیلمنامه نسبتا خوب رو به فنا بده

فیلم رو دیدم و با عجله رفتم برای مطالعه و خوابیدن آماده شم و از یک ربع باقیمونده حداکثر استفاده رو بکنم (معمولا ساعت 12 می خوابم البته شبهایی که فرداش میخوام برم سرکار)


صبح روز اول

امروز صبح تا چشمام رو باز کردم دیدم ساعت 7:25 دقیقه است به سختی ولی با عجله پاشدم دیدم نبات و قرقره* بیدارن آقای میم هم رفته دوش بگیره نبات* تصمیم گرفته صبح ها زود بیدار شه امان از این وسواس و عذاب وجدان زیاد خوابیدن و تلف شدن زندگی!!!

فرفره* رو که هنوز بیهوش افتاده بود تو تختش صدا کردم و رفتم حاضر شم برم اداره. تند تند کارام رو انجام دادم از خیر ضدآفتاب هم گذشتم چون توی کیفم بود و وقت نداشتم، در حالی که تند تند صبحونه می خوردم فرفره رو هم یکی در میون صدا می­زدم به قرقره هم می­گفتم از جلوی تلویزیون بلند شه بره دست و صورتش رو بشوره (داشت پت و مت می دید) نبات یه صبحونه سرهم بندی خورد و رفت میخواست بره باغ کتاب بشینه هم مقالات سفارشیش رو بنویسه بعدش هم با دوستش قرار داشت، علاقه زیادی به باغ کتاب و فضای آرومش داره.

منم ساعت 5 دقیقه مونده به 8 از خونه در اومدم وقتی رسیدم به وسط اتوبان صیاد یادم اومد که ای وای خورش سیب­ آلبالویی رو که می­خواستم برای ناهار با خودم بیارم یادم رفته از بس غذای اداره افتضاح شده بعضی روزها با خودم غذا میارم. کلی تاسف خوردم.

نمی دونم چرا تمام راه حس آشفتگی و حواس پرتی داشتم یه جور بی­قراری البته طبق معمول وقتی رسیدم اداره و پشت میزم نشستم قرار گرفتم و شروع کردم به کارهای روتین روزمره، چک کردن کارتابل(دیروز کل کارتابلم رو خونه تکونی کردم و خیلی حس خوبی دارم حسابی خلوت شده) بعدشم یه لیوان آب خنک و یه چای داغ و....

الانم که دارم اینا رو می نویسم موقع چای دومه یه نامه محرمانه رو سریع نوشتم چند تا تلفن رو هم  جواب دادم خلاصه همه چی آرومه.

دلم می­خواست می­شد امروز با خواهرم بریم پارک آبی ولی فکر کنم نبات به خاطر قرارش نتونه بیاد و اینم یعنی برنامه کنسل.




* نبات دخترمه، قرقره و فرفره دوتا پسرام هستن