روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

نعمتی به نام عقل

آخر هفته‌ای که گذشت مهمون مسافرداشتم. دوستی عزیز و قدیمی به نام "ل". قبلا در مورد "ل" اینجا نوشتم."ل" صبح زود روز چهارشنبه رسید. بعد از ماچ و بوسه صبحونه خوردیم یه کم استراحت و بعدش راهی شدیم برای گردش و خریدهای جانفرسای "ل". می‌گم جانفرسا چون از اون کسایی هست که خیلی سخت خرید می‌کنن. وقتی هم باهاش میری بازار انگار این آخرین مهلتشه و نمی‌خواد حتی یک مغازه رو از قلم بندازه و مثل اینه که به همه چی نیاز مبرم داره. هی می‌رفت توی اتاق پرو و از من و همه افراد حاضر نظرخواهی می‌کرد و آخرشم با شک و به خاطر حساب بردن از من خریدش رو انجام می‌داد. ناهار هم با هم بیرون خوردیم و بعدشم چای و دسر و صحبت از هر دری. تا برگشتیم خونه ساعت 7/5 شب بود و همسر غذا رو آماده کرد و دور هم نوش‌جان کردیم. بعدشم رفتیم که بخوابیم ولی از شدت خستگی هردومون تا صبح نخوابیدیم

صبح هم باید می‌رفتیم یکی دوتا کار اداری و بعد ازظهر هم همینطور.  رفتیم بیرون و نزدیک ظهر برگشتیم منم ناهار ور گذاشتم و دوباره راهی شدیم . 

دستپاچگی وآشفتگی  "ل" و بی‌منطقی و استرس دخترش از راه دور حسابی خسته و رنجورم کرد.  "ل" برای یک کار اداری که روال روتین و مشخص خودش رو داره از هزار نفر آگاه و غیرآگاه سوال می‌کرد و با هر جواب یک تصمیم جدید می‌گرفت. دخترش هم از اونور دنیا با استفاده از گروه‌های مجازی یه نظر عجیب و غریب می‌داد و انتظارش هم این بود که مامانش فقط نظر اون رو قبول کنه و اگر نمی‌کرد عصبانی و داد و بیداد  اینقدر شلوغ کردن که من مجبور شدم قرص تپش قلب و معده و ... بخورم. عصبانیت من از این بود که یک موضوع مشخص رو با بی‌عقلی و بی‌منطقی پیچیده کرده بودن و منم ناخواسته افتاده بودم توی این ماجرا. همون موقع برای چندمین بار به این نتیجه رسیدم که خیلی از موارد زندگی‌های سخت و گرفتاری‌هایی که می‌بینم نتیجه بی‌فکری‌های خود آدم‌هاست و نه صرفا شرایطی که از بیرون براشون ایجاد شده. درسته که توانایی‌ها با هم متفاوته ولی به نظرم همه می تونن تغییر مسیر بدن و به خودشون بیان. استفاده از نعمتی به نام عقل و نظم  و انسجام فکری می‌تونه آشفتگی‌ها رو تا حد زیادی رفع کنه.

اینقدر بهم فشار اومده بود که همون موقع به نبات پیام دادم و از اینکه عاقل و منطقی هست تشکر کردم و قربونش رفتم . 

دیشب‌ "ل" رفت و با اینکه جاش خالی بود ولی از اینکه آرامش به  زندگیمون برگشت حس خوبی داشتم.بعضی از دوستها برای اینکه چند ساعت باهاشون وقت بگذرونی خیلی خوبن ولی چند روز و شبانه‌ورزی خیلی سخته. این دوست منم خیلی خیلی مهربون و دوست‌داشتنیه ولی میشه گفت همه‌جوره در قطب مخالف من قرار داره و از قدیم هم دوستی ما برای همه عجیب بود. چون میشه گفت که هیچ نقطه مشترکی نداریم چه شخصی و شخصیتی و چه خانوادگی و تحصیلی و .....اما همدیگر رو دوست داریم و با هم خوش می‌گذرونیم.