روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

روز نوشت های واقعی

از امروز 26 تیر 1402 تصمیم گرفتم روزمرگی هام رو اینجا بنویسم.


https://harroozaneh.blogsky.com

ایمان به خودم

مدتیه که می خوام بیام پست جدید بذارم ولی واقعا فرصت سر خاروندن هم نداشتم . هم سر کار خیلی شلوغ بودم و هم مهمون داشتم و تولد دوقلوها و......

مهمون داشتم چه مهمونی دوست قدیمی که بعد از سالها بی خبری 4-5 سالی میشه که با هم در ارتباطیم. دختری خیلی خیلی مهربون و خونگرم که زندگی مشترکش موفق نبوده و جدا شده ، بچه هاش رو هم فرستاده خارج از کشور و الان تنها زندگی می‌کنه. برعکس من که از تنهایی هم می تونم لذت ببرم اون آدمیه که همیشه دوست داره ارتباط های زیاد داشته باشه و به اصطلاح دور و برش شلوغ باشه که متاسفانه روزگار براش اینو نخواسته.هفته پیش از شیراز اومد و  یک هفته مهمون ما بود.

با اینکه خیلی با هم صمیمی هستیم و راحت ولی این یک هفته خسته شدم و هلاک. چون به غیر از دو روز که که با سختی مرخصی گرفتم ، بقیه روزها بوق سگ باید می‌رفتم سرکار، بعدش هم دوستم رو می بردم بیرون برای گشت و گذار و خرید و... کارهای خونه و بچه ها هم که سر جاش بود. تازه مرتب از اداره تلفن می زدن و باید کارها رو از دور هماهنگ می کردم.

و اما این یک هفته که با دوستم بودم باعث شد به توانایی هام ایمان بیارم و اعتماد به نفسم بالا بره. چون می دیدم که این دختر یک کار کوچیک رو هم نمی تونه مدیریت کنه، مثلا می خواست به من کمک کنه ، توی آشپزی که اینقدر با هول و اضطراب دور خودش می چرخید که ناهاری که قرار بود درست کنه برای شام حاضر می شد. یعنی تو اون زمانی که اون می خواست یه غذا بپزه من همزمان یه غذای گرم(ته چین ) و کلی سالاد برای طول هفته و یه عالمه سالاد ماکارونی  و.... حاضر کردم و کوه ظرف رو شستم( البته می گفت بذار من بعد بشورم که منم اصلا نمی تونستم تحمل کنم. تازه وسط کار کم میاورد و باید می رفت استراحت بعد که می خواستیم بریم بیرون من همه کارها رو انجام داده بودم خودم هم مرتب و شیک آماده شده بودم ایشون ..... بعد از کلی تاخیر وقتی هم که می رفتیم بیرون یه چیزی رو مثلا موبایل یا ... جا گذاشته بود. خرید هم که دیگه نگم براتون . در به در  از این فروشگاه به اون فروشگاه . خودشم نمی دونست چی می‌خواد. توی هر فروشگاه هم بیشتر از یک ساعت معطل می شد آخرش هم هیچی به هیچی. خلاصه برای منی که زندگیم روی نظم و برنامه ریزی می چرخه خیلی عذاب بود . حالا یکیه  ریلکسه و کارها رو کند انجام میده ولی این خوشگل خانوم استرسی و شلوغ و هیجانی بود.تازه از پس کارهای خودش هم بر نمیومد. خلاصه له شدم  و به خودم دوباره ایمان آوردم. 

تولد فرفره و قرقره هم وسط هفته( چون دوست داشتن روز تولدشون باشه) برگزار شد . 7-8 تا از دوستهاشون رو دعوت کرده بودیم خونه و خیلی بهشون خوش گذشت.