روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

خسته و کلافه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

1000

وقتی حدود 70 روز پیش  این وبلاگ رو شروع کردم  فکر نمی کردم 1000 بار دیده بشه ولی  الان خوشحالم خوانندگانی هستند که بازدید وبلاگم را به 1000 رسانده اند البته که هدف من نوشتن روزمرگی های خودم بود و هست ولی  به اشتراک گذاشتن احساساتت با دوستان مجازی لذت بخشه و  حس میکنم که میتونم بدون نگرانی از قضاوت شدن از همدلی و همفکریشون استفاده کنم. ممنون ازتون که  وبلاگ نوپای من رو  رونق دادید به امید دوستیهای پایدار 

دندانپزشک مهربان

دیروز برای فرفره و قرقره از یک دندانپزشک متخصص ارتودنسی وقت گرفته بودم برای چکاپ که ببینم ارتودنسی لازم دارن یا نه. روز قبلش زنگ زدم مطب و یک خانم منشی بسیار خوش اخلاق و مهربان با صبر و حوصله  بدون ادا و افاده وقتم رو تنظیم کردن  و گفتن شما رو با نام مامان دوقلوها ثبت میکنم. اگرچه به دلیل پیدانشدن جای پارک حدود نیم ساعت دیرتر رسیدیم ولی با خوشرویی پذیرش شدیم  .وقتی وارد مطب شدیم منشی خوش اخلاق گفت سلام مامان دوقلوها 

حدود نیم ساعت در مطب راحت با محیط آرام  و موسیقی آرامبخش منتظر نشستیم. آکواریوم زیبا، آب نمای زیباتر و کتابهای روح نواز تکمیل کننده احترام و ارج گذاری به بیماران بود که باعث شد انتظار برای من و دوتا وروجکم سخت نباشه.

بعد  با راهنمایی منشی وارد مطب شدیم و آقای دکتر مهربان با فروتنی و خوشرویی از بچه ها استقبال کردن و با معاینه مختصر اما دقیق و بدون ادا و افاده گفتن فعلا نیازی به ارتودنسی نیست و لازم نیست بچه ها رو با شروع زودهنگام این پروسه سخت آزار بدیم.و قرار شد برای چکاپ مجدد حدود یکسال دیگه مراجعه کنیم. کل ماجرا 5 دقیقه هم طول نکشید و ما خوشحال و شاد و خندان اومدیم بیرون و خداحافظی شیرینی هم با منشی داشتیم ، ویزیتی هم دریافت نشد و  بعد از تشکر مطب رو ترک کردیم. حال همه ما خوب بود . 

با خودم فکر کردم آقای دکتر به راحتی میتونست بگه هر دو تا بچه های من ارتودنسی لازم دارن چون ظاهر دندون هاشون اشکالاتی داره که میتونست اینو بگه ولی با این وجود صداقتش بر سودجویی  و زیاده طلبی چربید و رفتار و تصمیم انسانی گرفته شد که هم الکی هزینه نشه هم بچه ها بیخودی اذیت نشن.

ممنون از آقای دکتر وحید طالبی و منشی مهربان و خوش اخلاق ایشون

آدرس مطب: خیابان شریعتی- بین میرداماد و ظفر - جنب ایستگاه مترو شریعتی- ساختمان نیکان


ماجراهای تکراری یک مادر کارمند

دیروز مثل یک کارمند راس ساعت مقرر از اداره خارج شدم و مثل یک مادر نیمه کاره چند دقیقه بعد از رسیدن بچه ها از مدرسه به خونه رسیدم. یک لیوان شیر و دوتا بیسکوییت پتی بور زدم به بدن که چند ساعت بعدی رو با انرژی بگذرونم. قرقره بساط تخته نرد رو چید و یه دست بازی کردیم . چندتا میوه از یخچال گذاشتم توی ظرف بامبو و  گذاشتم روی میز بعد بهشون گفتم پسرا من میرم یه استراحت کوتاه بکنم تا وقتی معلم زبانتون میاد و با اشتیاق شیرجه زدم توی رختخواب نرم و ملافه های تمیز و خنک تو اتاق نیمه تاریک. فرفره و قرقره هم مشغول دیدن کارتون شدن. چرت نصفه نیمه ای زدم و قبل از اینکه دچار رخوت بعد از خواب بشم از جام پاشدم.بچه ها با همبازیهای حیاطشون از پنجره صحبت می کردن و قرار بازی میذاشتن. معلم زبان کمی دیر کرد فرفره گفت من میرم حیاط تا وقتی معلم بیاد و قرقره مثل همیشه منفعل شروع کرد به گریه و زاری و شکوه و شکایت از زمین و زمان و فلسفه کلاس زبان و زندگی و .....اخرشم گفت منم میرم حیاط. بالاخره معلم گرامی زبان با نیم ساعت تاخیر اومدن منم بچه ها رو صدا زدم بیان بالا فرفره سریع اومد و غلت زنان رفت سر میز و قرقره هم با آه و ناله  رسید و اونم رفت سر کلاس

منم   داشتم بساط  تهیه یک غذای من دراوردی رو اماه ی کردم که یادم اومد باید به سوپر زنگ بزنم .دیدم تلفن قطع شده نگو که فرفره پریزش رو از برق کشیده تا تلفن رو وصل کردم زنگ خورد یا ابالفضل کی بود؟دادشی گرامی یعنی برو رو یک ساعت حرف زدن منم که اوج ساعت کارم بود مجبور شدم گوشی بین گوش و گردن کج هم حرف بزنم هم غذا درست کنم غذا رو هم درست کردیم و معلم هم رفت و منم بالاخره  با دادشی خداحافظی کردم

قرقره رفت مشق بنویسه دید پوشه اش خالیه و یادشون رفته کاربرگ بذارن توش اونم خوشحال دوباره بساط تخته رو چید و مامان بیا بازی. فرفره رفت کاربرگش رو آورد که انجام بده. من هم با قرقره بازی می کردم هم جواب فرفره رو میدادم.نبات هم از دانشگاه اومده بود و کلی حرف همسر گل هم با تلفن گزارش میداد و گزارش می گرفت خلاصه تخته نرد و مشق تموم شد همسر عزیز تشریف آوردن با دستهایی پر از میوه و نان و عشق و موتور دوهزار  خریدها رو از دستش گرفتم انواع نون هم خریده بود باگت و نون خشک و بربری و ... بربری ها رو یکی یکی  برس کشیدم تا سوختگی هاش بریزه بعد هم بریدم و گذاشتم فریزر.نوبت رسید به شام و بساطش. میز رو  تنهایی چیدم چون هرچی نبات رو صدا کردم فقط می گفت باشه الان میام ولی نیومد تا اومدم بشینم پشت میز شام گریه قرقره که داشت کارتون میدید بلند شد که پام پام درد می کنه مامان بیا ماساژ بده نشستم روی کاناپه و مشغول ماساژ شدم فقط بهش گفتم صدات در نیاد که اعصاب ندارم . نبات هم با خوشحالی اومد نشست پای شام  انگار نه انگار که نیومده کمک . در حین ماساژ دادن پاهای قرقره که اصرار داشت هر دوپا به صورت همزمان فیزیوتراپی بشه به فرفره هم که نشسته بود روبروم و زل زده بود بهم غر میزدم که یا برو شام بخور یا برو بخواب.شام هم با همه سختس هاش تموم شد و رفتم سراغ شستن میوه ها چون خراب شدنی بودن و نمی شد بذارم فردا خانم مهربان بیاد بشوره و جابجا کنه . یه قسمتشون رو که شامل ذغال اخته و انجیر و گوجه گیلاسی بود شستم و رفتم برای خوابوندن فرفره و قرقره .تازه یادشون اومد که باید وسایلشون رو برچسب بزنیم وااااااای . نیم ساعتی  با غر و لند و حرص و جوش این کار رو هم تموم کردیم. وسط غرغر های من نبات هم میگفت مامان یواش تر دارم  ویس میدم که منم منفجر شدم گفتم به جای ویس بیا به من کمک کن ..... خلاصه با عصبانیت های سنگین من که ناشی از خستگی زیاد بود بالاخره خوابیدن بماند که چندبار هم منو صدازدن و جواب ندادم.ساعت شد 11 منم سه تا چایی ریختم و دیدم همسر خسته روی کاناپه به خواب عمیقی فرو رفته و خر و پفش هم در هوا. چاییم رو خوردم چند دقیقه هم با گوشی و تبلت کار کردم و بادلی ارام و تنی له و لورده رفتم به سوی خواب.این بود ماجرای روز پرماجرای من

آرامش و رهایی

خوندن این پست سورمه جان خیلی به دلم نشست و چون کلمه به کلمه اش انگار از دل من بود کل پست و لینکش رو اینجا میذارم :



http://soormeh.blog.ir/1398/07/01