بالاخره دعاهاتون مستجاب شد، همسرم پیشنهاد داد خانم سرایدار رو یکی دو روز بگیم بیاد کمک برای خونهتکونی. منم با کمال میل استقبال کردم.. چون هم تر وفرزه و هم به دلیل اینکه بچه کوچیک داره رفت و آمد نداره و احتمال کرونا و انتقالش کمه.
دیروز که من دورکار بودم دخترمهربون آمد و تا بعدازظهر تقریبا یک سوم خونه رو اتاق به اتاق تمیز و مرتب کرد. خدا خیرش بده. چندتا از فرشها رو هم گفت بده همسرم براتون میشوره .خیلی تاثیر داشت توی روحیهام و بسی باعث احساس آرامش شد.
با اینکه بیشتر کارها رو دختر مهربون انجام داد (چون من همزمان کارهای اداره رو هم تلفنی و اتوماسیونی ردیف میکردم، آشپزی و پاسخگویی به امورات بی پایان بچهها رو هم داشتم) ولی امروز به شدت درد شانه و کتف دارم.
هنوز تجریش هم نرفتم . امروز اومدم سرکار تا کارهای آخرسال اداره رو به سرانجام برسونم . مراسم خداحافظی آخر سال با همکاران هم در دفتر مدیر برگزار شد.گوش شیطون کر فردا برم تجریش . هم بگردم و هم برای بچهها یکی دوتا لباس نو بخرم. هرچند که اونا در این مورد ذوقی ندارن ولی من دوست دارم جو بدم.
برای همه دنیا و به ویژه مردم صبورمون آرزوی سالی پر از خوبی و سلامتی و آرامش و آسایش دارم.کلا من تنها آرزوم برای خودم و دیگران فارغ از مادیات و معنویات، آرامشه. چون در هر وضعیتی تنها چیزی که برای همه خوب و لازمه و احساس خوشبختی میاره آرامشه و بس.
دلتون وفکرتون و جسمتون در آرامش و رهایی.
امروز داشتم میومدم اداره که توی ترافیک اتوبان کنار دستم یک ماشین استیشن بهشت زهرا دیدم. با خودم گفتم خیلی حال خوشی داشتم اینم اومد کنارم... یه دفعه چشمم افتاد به یه عکس روی باک بنزینش .. دقت کردم دیدم طرح یه دختر پسره که با رنگ مشکی نقاشی شدن و یه قلب قرمز بینشونه. این رو به فال نیک و به عنوان یک نشونه گرفتم . فکر کردم وقتی راننده و یا صاحب ماشین حمل جنازه که هر روز داره با غم و غصه کلی آدم که عزیزشون رو از دست دادن روبرو میشه هنوز اینقدر دل و دماغ داره که چنین عکس نازی رو بزنه روی باک بنزینش من چرا باید از شرایط بنالم و کم بیارم.
چیزی از این تفکراتم نگذشته بود که دیدم ماشین حمل جنازه چنان لایی کشید و دولاین رو رد کرد و رفت تو لاین سبقت فهمیدم این دیگه خیییییلی دلش خوشه
راستی دیشب یعنی اول صبح امروز خواب میدیدم که بانوی مهربانی که توی کارها کمکمون میکرد برگشته و داره خونه رو سر و سامون میده . هنوز شیرینی و حس آرامش اون رویا در وجودم هست. فکر کنم یکی از دلایل افسردگیم هم اینه که از وضعیت تمیزی و بهم ریختگی خونه و اینکه توان ندارم همه کارها رو انجام بدم دچار استیصال شدم و دلیل خوابم هم همین بوده.
به غیر ازدیدن شکوفههای زودهنگام ،امسال برای من هنوز بویی از عید نیومده بود و فکر کنم برای همه همینطوره ولی به قول معروف تا زندهایم باید زندگی کنیم تا اینکه از دیروز تا حالا یکی دو نشونه از عید رو ساختم و گرفتم:
1-دیروز غروب پاشدم و یه کاسه سفید پلاستیکی با گلهای سبز حاشیه برداشتم و نشستم سر کیسه گندمی که یک هفته است دم در خونه توی راهرو جا خوش کرده.همسرم دوسه کیلو گندم گرفته بود هم برای سبزه عید و هم برای غذای کفترها و یاکریمهایی که باهام دوست شدن و هر روز میان پشت پنجره تا براشون دون بپاشم. اوایل با هم دعواشون میشد ولی مدتیه که خیالشون راحته که غذا به اندازه کافی هست و به همه میرسه. دیگه گنجیشکها هم باهاشون همسفره شدن.
خلاصه نشستم کنار کیسه گندمها و با صبر و حوصله ( که معمولا از من بعیده) به نیت هر 5 تامون و آرزوهای خوب خوب مثل سلامتی و موفقیت و آرامش و .... مشت مشتگندم ریختم توی کاسه. بعد هم با آرامش و دقت شستم و روشون آب ریختم گذاشتم کنار شوفاژ تا خیس بخوره و بره برای مراحل بعدی.
2- امروز یک بسته شامل سررسید و یک کتاب و از همه بهتر یک کارت تبریک عید از طرف یکی از شرکتها برام رسید که به عنوان اولین کارت تبریک و نشانه عید به فال نیک گرفتم. امیدوارم نشانه های بعدی هم یک به یک در راه باشند.
و آرزو میکنم سال خوبی در انتظارمون باشه و این ویروس لعنتی دست از سر دنیا برداره.
دیروز تا ساعت 12 همگی خوابیده بودیم، بعد از دیدن چندتا فیلم کوتاه و ادامه سریالهای قبلی (البته منظورم خواب دیدنه) ، به سختی از جام بلند شدم و بساط صبحانه رو مهیا کردم. کبوترهای نازم هم که دیگه جَلد شدن پشت پنجره منتظر دون بودن، برای اونا هم دون پاشیدم.
بعد از من دوقلوها یکی یکی با قیافه و موهای درهم برهم پاشدن و مرحله دوم استراحتشون با افتادن روی کاناپهها شروع شد. من و همسرجان صبحانه مختصری خوردیم و بعدشم نبات و قرقره و با یکساعت تاخیر فرفره صبحانه دیرهنگامشون رو میل کردن و مراسم صبحانهخو ری به خیر و خوشی تموم شد.
این روزها زیاد حال و حوصله ندارم . یعنی حال و حوصله هیچی رو ندارم . از فضای حقیقی و مجازی خسته شدم. از سر اجبار شام و ناهاری مهیا میکنم و نظافتی مختصر. هدفونی رو که جدیدا هدیه گرفتم و یه جورایی برای من لاکچری به حساب میاد رو میذارم روی گوشم و به زور گوش دادن ترانههایی زیبا، ظرفهای خرده ریز رو از گوشهکنار خونه جمع میکنم و میشورم. قفسه ماگها و یکی از کشوهای کابینت رو هم تمیز می کنم که وجدان خونهتکونیم کمی آروم بشه. ولی راستش دیگه نه روحم و نه جسمم کشش کارهای خونه رو نداره.از وقتی خانم مهربان کمکی رفته (9ماهی میشه)خیلی دستتنها شدم و تا حالا بخاطر کرونا برای استخدام فرد جدید اقدام نکرده بودم. 10 روز پیش دیگه به تنگ اومدم و توی دیوار آگهی استخدام دادم که با ماجراهای بسی جالب و هیجانانگیز روبرو شدم. اگر توان داشتم در پست بعدی مینویسم.