چندماهی میشه که به دلایل مختلف (عوض شدن همکارهام ، شکستن دستم و...) با آدمهای جدیدی مواجه هستم . و از خوششانسی من بعضی از این افراد کسانی هستند که نظرات خوبی در مورد ویژگیهای شخصیتی و رفتاری و اخلاقی من دارن و اون رو ابراز میکنن. اینم بگم که پای چاپلوسی و پاچهخواری و .... اینجور مجیزگوییها وسط نیست و صرفا تحلیل متقابل شخصیته چون نه منافع و نه مصالح مشترکی داریم.
این نظرات باعث شده در مورد خودم بیشتر فکر کنم و ببینم حال درونم و شناختم از خودم چقدر با این نمود بیرونیم در محیطهای مختلف همخوانی داره.
دیروز یکی از دوستان از آموخته های خودش در یک کلاس مهارت زندگی می گفت . اینکه انتظار داریم مثلا در 80 سالگی نظر اطرافیانمون در مورد 10 موضوع زیر درباره ما چی باشه. این 10 مورد عبارتند از:
ارتباط با همسر
فرزندپروری
ارتباط با خانواده
روابط اجتماعی
تفریح
هنر
معنویت
تحصیل و یادگیری
شغل
سلامتی
یعنی مثلا بگن فلانی مادر مهربان و ..... یا همکار باملاحظه و .... است. برای هر مورد انتظاراتمون باید حدود 15 آیتم باشه.
چالش خوبیه برای هدفگذاری و خودشناسی .
من نسبت به بو خیلی حساس هستم، یعنی بوی بد از هر منشا که باشه حالم رو بد میکنه و تا مدتها توی بینیام میمونه. اصلا سرم منگ میشه. حالا از بخت بدم همیشه یک هماتاقی بدبو هم دارم . الان از صبح تا حالا حالم بده. بوی بد عرق بدن همکارم که میزش هم حدود 2 متر با من فاصله داره مغزم رو ترکونده . با ماسک نشستم و هر نیم ساعت عطر گرانقیمت مادرمرده رو پخش میکنم تو هوا. چون عطر زیاد هم خودش سردرد میاره و هم ترکیبش با بوی عرق دیگه واویلاست. پنجره هم طرف همکار بدبو هست و هوا اینقدر سرده که نمیشه پنجره رو باز کنم. همکار محترم هم در رفت و آمده و بوپراکنی میکنه.
آخه من نمیدونم اینا خانواده شون بهشون نمیگن که لباست بو میده عوضش کن. بشور اون پیرهن لامصب رو . بنده خدا آدم محترمی هم هست و روم نمیشه غیرمستقیم هم بهش برسونم. موندم چیکار کنم.
الان دارم سعی می کنم با دهن نفس بکشم تا بو حس نکنم.
باید یه اسپری خوشبو کننده بیارم به جای عطر پخش کنم تو هوا شاید اوضاع بهتر بشه.
روز پنج شنبه بعد از چند بار هماهنگی بالاخره تونستیم یه دورهمی با دوستان دبیرستان داشته باشیم. من دوران دبیرستانم رو تهران نبودم برای همین تعداد همکلاسیهای دبیرستان مقیم تهران که تونستیم همدیگر رو پیدا کنیم از تعداد انگشتان یک دست هم کمتره. ولی همین تعداد محدود هم غنیمته. چون هیچ ارتباط دیگهای بغیر از همکلاسی قدیم بودن نداریم به خاطر همین خیلی بهمون خوش میگذره. رشتههای شغلیمون هم زمین تا آسمون با هم متفاوته . همینطور وضعیت تاهل و زندگی. یکی ازدواج کرده جدا شده و بچه داره، یکیمون ازدواج کرده بچه نداره، یکیمون دوتا بچه داره با یه همسری که در رشته خودش سرشناسه و محبوب دلها ولی خون به دل همسرش میکنه و دختر بیچاره هزار جور درد و مرض گرفته از بس حرص میخوره..... . خلاصه که با اینکه از همه نظر شرایطمون با هم متفاوته ولی دورهمی های شیرینی داریم و امیدوارم بتونیم بیشترش کنیم.
امروز اصلا اعصاب ندارم و میخوام غر بزنم به چند دلیل
1- دیروز قرقره توی زمین ورزش با یکی از بچهها به روش زین الدین زیدان درگیر شده و علیرغم توضیحات دیروز ما فردا باید بریم مدرسه جلسه بازی قرقره کلا اهل دعوای الکی نیست و تحملش هم خیلی زیاده. دیروز هم اون پسره که همه میشناسنش و موجود مرضداری هست اول چند بار زرزر میکنه و قرقره بیمحلی می کنه ، بعد یه حرف توهین امیز به پدر قرقره میزنه و اینجا دیگه پسر غیرتی ما به قول خودش کنترلش رو از دست میده و فیزیکی وارد عمل میشه و ....نکته مهم اینه که فرد توهینکننده پسر همون سوژهای که توی پست سادگی در موردش نوشتم هست و این مسئله رو پیچیده میکنه.
2- من بعد از شکستن دستم سه تا دوهفته مرخصی استعلاجی بودم و مدیرکل هم تایید کرده و با وضعی که من داشتم همه میدونستن که نباید و نمیتونستم بیام اداره. امروز گواهیهای جراحم رو بردم پزشک عمومی معتمد تایید کنه و ایشون میفرمایند بعد از حداکثر یک هفته باید با همون دست شکسته میومدی و مینشستی توی اداره حتی اگر کاری هم نمیکردی حضور داشتی. آخه تا کی میخوایم اینقدر احمقانه برخورد کنیم. من دستم توی گچ بود ولی تمام سیستم بدنم به هم ریخته بود همین الانم همینجوره کلا تعادل فیزیکی و شیمیایی بدنم بهم ریخته، نه شب خواب دارم نه روز حال... . مدیرمون هم این درک رو داشت که نمیتونم بیام اداره چون علاوه بر اینکه حال عمومی مساعدی نداشتم به دلیل شرایط خاص نباید ریسک میکردم که دستم ضربه بخوره که بر اثر حرکت در روند جوش خوردن اختلال ایجاد بشه. ضمن اینکه اصلا نمی تونستم از کامپیوتر و موس و ی برد هم استفاده کنم.حالا این دکتر خان اعصابم رو بهم ریخت اینجوری و گفت پرونده ات رو می فرستم کمیسیون پزشکی و گفت نگران نباش بیشتر مواقع تایید می کنن ولی من نمیخوام مسئولیتش رو بپذیرم!
3- کلا بیاعصابم
هفت سال پیش در چنین تاریخی ناباورانه بر غم رفتن مادر خون میگریستیم، چنان دردی داشت که گویی عضوی از بدنم را از دست دادهام. تصور هرگز و هرگز ندیدنش خیلی خیلی سخت بود و تلخ. و در این هفت سال هر روز و هر ساعت با اویم و یادش هنوز تازه است. هرشب خوابش را میبینم و ....
به خودم میبالم که با اندوه و درد به زندگی ادامه دادهام، دوباره خندیدهام، دوباره خوش گذراندهام و دوبارههای زیادی را تجربه کردهام . در همان کوچه و پیادهرو قدم برداشتهام و به در و پلاک و شماره زنگ خونهشون با حسرت نگاه کردهام .جای عمیق خالی مادر در قلب و جان و روح و روانم هرگز با هیچ چیز پر نخواهد شد و من این را بعد از هفت سال به خوبی فهمیدهام و دیگر برای کمرنگ شدن غم نبودنش انتظار نمیکشم بلکه درد زخمش را به جان میخرم و میدانم که دنیا سرشار از تلخی و سختی است و هر سختی که انسان را نکشد حتما قوی ترش میکند.
کاش برای بار آخر
من صدات میزدم و باز
تو می گفتی جان مادر