روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

دنیای عجیب آدما

خانم آشنایی بعد از بیش از بیست سال زندگی مشترک تقریبا به صورت ناگهانی اعلام کرده که می خواد از همسرش جدا بشه. در این چندین و چندسال همیشه و همه جوره از همسر و رفتارهای بعضا عجیب، ناهنجارو حتی توهین‌آمیز ایشون حمایت کامل و صددرصدی داشت به نحوی که  در خیلی از موارد اطرافیان بیشتر تقصیر ها رو گردن خانمه می‌انداختند . حالا که دیگه طاقت خانم طاق شده پرده از رفتارهای زشت  و ظالمانه آقا برداشته و  معلوم شده پشت این چهره به ظاهر مظلوم چه دیو دوسری بوده و خانم خانما با چه مهارتی پنهونش کرده بوده. بی مسئولیتی، بی‌خیالی، خساست، چسبندگی به خانواده و مخصوصا مادر و از همه بدتر اعتیاد خصوصیاتی بود که اطرافیان می‌دیدند ولی خانومش همیشه توجیه می‌کرد موضوع رو. علیرغم تحصیلات عالیه تقریبا بیکار و بی‌عار بود و چشمش به دست خانواده. حتی چندسال خانوم به سختی  خرج و مخارج اندکی رو درمیاورد و .......  به همین دلیل همه خیالشون راحت بود که اگه برای ما بّده برای زنش خوبه و با هم خوشن..

الان که همه چی از پشت صحنه اومده روی صحنه، یکی از نزدیکان خانم میگه حالا می‌فهمم که در فلان ماجرا و فلان دعوا و ... که همه از دست فلانی(خانم) دلگیر بودیم این بنده خدا تقصیری نداشته ، چون تحت ظلم و فشار بوده.

البته نظر من این نیست چون درسته که آدم باید آبروداری کنه ولی اینجور حمایت کردن از آدمی که همه جوره ظلم کرده به زن و بچه‌اش حتی به خودش اجازه کتک زدن همسرش رو هم می‌داده ، اونم بیش از بیست سال، و حالا اعلام برائت کردن نمی‌تونه تقصیرها رو از روی طرف برداره. می تونست همون موقع ها لااقل حمایت نکنه و یا یه جوری خودش رو کنار بکشه ولی به جاش لاپوشونی می‌کرد با این نظریه که درست میشه و باید صبر کنه و بهش فرصت بده!

ما که الان منگ و گیجیم از این همه ماجرا  چون چیزهایی که برای خودشون سالهای سال بوده و ادامه داشته برای ما یک شبه رو شده و هضمش سخته برامون . 

امیدوارم ختم به خیر بشه.

بی‌اعصابی

این روزها کلا اعصاب معصاب ندارم، صبح با سردرد و بی‌حوصلگی از خواب بیدار می‌شم و میام سر کار . یکی دوساعت طول می‌کشه تا رو فرم بیام. چند ساعت اداره هم بد نیستم. عصر که میرم خونه له و لورده. یه کم اینور اونور می‌افتم و چرت می زنم تا ساعت حدود 8 یواش یواش می‌تونم از جام بلند شم و لخ لخ یه کارهایی رو انجام بدم.اصلا انرژی ندارم و بدتر از همه حوصله هم ندارم. عذاب وجدان‌ها و نگرانی‌های مختلف هم میاد سراغم: چرا ورزش نمی کنم، چرا بچه ها رو گردش کم می‌برم، چرا  بچه‌ها باید تو این  مملکت با اینهمه بدبختی زندگی کنن ، چرا اینقدر همه چی گرون شده، آیا می‌تونم فرفره و قرقره رو هم ببریم مسافرت هایی که نبات رو بردیم ( فکر نکنم بتونیم لااقل با اون کیفیت و اون مدلی نمی‌تونیم) و چرا  چرا .و   ..... بعد آماده کردن شام و شام دادن و بعدشم جمع و جور و ناهار فردا و ... تازه ساعت 11 می‌تونم نیمچه نفسی بکشم. سریالی، فیلیمی هم با خانواده ببینیم بعدشم ساعت 12- 12/15 پروسه خواب و ... شروع میشه ، چند صفحه کتاب می خونم و  تا بخوابم ساعت 1 شده و اونم نه خواب درست حسابی پادرد و سردرد و........ اعضای خانواده هم( منظورم نبات و آقای همسر هست) تقریبا خیلی کمک می‌کنن ولی اونا هم هرکدوم به نحوی  خسته‌ و گرفتارن  ضمن اینکه هرچی باشه کمک هستن و بار اصلی رو دوش خودمه.

همه این عوامل باعث می شه از همه چیز و همه کس لجم بگیره و حرصم دربیاد و گیر بدم بهشون. از کلیات زندگی و تصمیماتش گرفته تا ریزترین برخوردها و رفتارها. اونا هم چیزی نمی‌گن یا اینقدر درگیرن که متوجه نمی شن یا مراعات می‌کنن و باهام درگیر نمی‌شن همش احساس تعلیق و موقتی بودن دارم و منتظرم از این وضعیت در بیام. البته نمی‌دونم اگر از این وضعیت در بیام به کدوم وضعیت می رسم. ولی در هر صورت این مدل زندگی ایده‌ال من نیست. به نظر می رسه سطح انرژیم نسبت به کارهایی که دارم پایینه.


غیبتانه

فامیلی داریم که یکی از ........ ترین‌هاییه که در زندگیم دیدم. فقط و فقط خودش، همسر، فرزندان و نوه‌هاش رو می بینه. اینکه همه ما در درجه اول باید به فکر خودمون و خانواده درجه یکمون باشیم موضوع صحبت من نیست. موضوع اینه که شخص یادشده به غیر از سلام و احوالپرسی در حد حالت خوبه به صورت فرمالیته، اهمیتی برای هیچکس قائل نیست. یعنی  وقتی مثلا من رو می‌بینه کلامی از دهانش خارج نمیشه که خوبی؟ اوضاع خودت، خانواده و .... روبراهه؟ خواهرت، برادرت و... خوبن؟ منظورم فضولی نیست ولی به رسم ادب و روابط فامیلی بد نیست هر چند وقت یکبار احوالی از عزیزانِ اطرافیانمون بپرسیم. حالا این به کنار کلا محور همه حرف‌ها و مراوداتش خودشه. مثلا تو خونه شما یه وسیله‌ای، گلی ، غذایی یا هر چیز دیگه ای می بینه فورا وارد فاز مقایسه با داشته های خودش میشه،  اگر داره که میگه مال من بهتره و ... اگرم نداره میگه برم بگیرم و... بچه‌تون رو می‌بینه که البته بچه های من نسبت خونی هم با ایشون دارن، به جای حال و احوال ، شروع می کنه توضیح دادن در مورد نوه‌هاش و .... . و این داستان در تمام سه چهار ساعتی که با هم هستیم ادامه داره . مثلا شما می‌گید ما رفتیم فلان جا مسافرت اصلا نمی‌پرسه خوب بود؟ خوش گذشت؟ فقط شروع می‌کنه در مورد مسافرت خودش به اون محل توضیح می‌ده.

عادات و رفتارهای عجیب و غریب و برای من غیرقابل تحمل هم کم نداره. مثلا در حالت عادی هر چند ماه یکبار هم سراغی از من و نبات نمی‌گرفت ولی با به دنیا اومدن دوقلوها که چند وقتی عزیز شده بودیم ، هر شب بدون اغراق هرشب زنگ می‌زد و با اظهار نظرهای مثلا دلسوزانه می رفت روی اعصاب. در حالی که فشار رتق و فتق امور دوقلوها واقعا سنگین بود و امانمون رو بریده بود باید به این بازرس هم جواب می‌دادیم.علاوه بر تلفن های شبانه، هر وقت تاکید می‌کنم هر وقت یا بهتر بگم وقت و بی وقت عشقش می‌کشید بدون حتی یک تلفن کوچیک راهش رو می‌کشید و زییییینگ میومد در خونه. نه ساعت مهم بود نه هیچ چیز دیگه. یکی دوبار برای اینکه بهش حالی کنم تو این عصر ارتباطات از همه نظر بهتره آدم می‌خواد بره جایی قبلش یه تماس کوچولو بگیره که طرف آمادگی داشته باشه و غافلگیر نشه و خودش هم پشت در نمونه، رگ بدجنسیم گل کرد و در حالی که خونه بودم در رو باز نکردم. اونم کم نمی اورد به این گوشی و اون گوشی زنگ می‌زد  منم می‌گفتم نیستیم دیگه کاش یه زنگ می‌زدید قبلش البته بازم کم نمی‌آورد می‌گفت وامیسم جلوی خونه‌تون تا برگردید الن با خنده می‌گم ولی واقعا اعصابم رو تو اون وضعیت دوقلوداری داغون کرده بود. کاشکی وقتی میومد لااقل یه کمک می‌کرد . فقط و فقط اظهار نظرهای بیخود و اینو بده به بچه و اونو نده و چرا وزن نگرفته، چرا کش شلوارش سفته و شله و....این تبش هم زود عرق کرد و... دست از سر ما برداشت و سال به سال احوال ما رو نپرسید تا چند وقت بعد که..... یه بار من و نبات می‌خواستیم بریم سفر. بدون اینکه نظر ما رو بخواد گفت منم میام. ماهم جدی نگرفتیم گفتیم یه چیزی گفته حالا. دم دمای رفتنمون که شد شروع کرد به پیگیری مجدانه و مزبوحانه که برای منم بلیط بگیرید و هتلتون رو برای منم رزرو کنید و.... حالا هر چی ما به هر زبونی می‌خواستیم بهش حالی کنیم  که ما می‌خواهیم دونفره بریم و اصلا جاهایی که می‌ریم به درد تو نمی‌خوره و .... افاقه نکرد. یعنی تا آخرین لحظه که سوار هواپیما شدیم پیگیری می‌کرد و باورش نمی‌شد که قالش گذاشتیم حالا ایشون سالی چندبار با دوستها ش میره مسافرت و ... ولی منظورم اینه که اصلا براش نظر شما مهم نیست . به طور معمول آدمها وقتی می‌خوان تو یه مسیر کوتاه هم با کسی همسفر بشن می‌پرسن مزاحم نیستم؟ ولی در قاموس ایشون مزاحم نیستم معنی نداره اصلا

وااای چقدر غیبت کردم ولی لازم داشتم دلم خیلی پر بود.