روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

ایمان به خودم

مدتیه که می خوام بیام پست جدید بذارم ولی واقعا فرصت سر خاروندن هم نداشتم . هم سر کار خیلی شلوغ بودم و هم مهمون داشتم و تولد دوقلوها و......

مهمون داشتم چه مهمونی دوست قدیمی که بعد از سالها بی خبری 4-5 سالی میشه که با هم در ارتباطیم. دختری خیلی خیلی مهربون و خونگرم که زندگی مشترکش موفق نبوده و جدا شده ، بچه هاش رو هم فرستاده خارج از کشور و الان تنها زندگی می‌کنه. برعکس من که از تنهایی هم می تونم لذت ببرم اون آدمیه که همیشه دوست داره ارتباط های زیاد داشته باشه و به اصطلاح دور و برش شلوغ باشه که متاسفانه روزگار براش اینو نخواسته.هفته پیش از شیراز اومد و  یک هفته مهمون ما بود.

با اینکه خیلی با هم صمیمی هستیم و راحت ولی این یک هفته خسته شدم و هلاک. چون به غیر از دو روز که که با سختی مرخصی گرفتم ، بقیه روزها بوق سگ باید می‌رفتم سرکار، بعدش هم دوستم رو می بردم بیرون برای گشت و گذار و خرید و... کارهای خونه و بچه ها هم که سر جاش بود. تازه مرتب از اداره تلفن می زدن و باید کارها رو از دور هماهنگ می کردم.

و اما این یک هفته که با دوستم بودم باعث شد به توانایی هام ایمان بیارم و اعتماد به نفسم بالا بره. چون می دیدم که این دختر یک کار کوچیک رو هم نمی تونه مدیریت کنه، مثلا می خواست به من کمک کنه ، توی آشپزی که اینقدر با هول و اضطراب دور خودش می چرخید که ناهاری که قرار بود درست کنه برای شام حاضر می شد. یعنی تو اون زمانی که اون می خواست یه غذا بپزه من همزمان یه غذای گرم(ته چین ) و کلی سالاد برای طول هفته و یه عالمه سالاد ماکارونی  و.... حاضر کردم و کوه ظرف رو شستم( البته می گفت بذار من بعد بشورم که منم اصلا نمی تونستم تحمل کنم. تازه وسط کار کم میاورد و باید می رفت استراحت بعد که می خواستیم بریم بیرون من همه کارها رو انجام داده بودم خودم هم مرتب و شیک آماده شده بودم ایشون ..... بعد از کلی تاخیر وقتی هم که می رفتیم بیرون یه چیزی رو مثلا موبایل یا ... جا گذاشته بود. خرید هم که دیگه نگم براتون . در به در  از این فروشگاه به اون فروشگاه . خودشم نمی دونست چی می‌خواد. توی هر فروشگاه هم بیشتر از یک ساعت معطل می شد آخرش هم هیچی به هیچی. خلاصه برای منی که زندگیم روی نظم و برنامه ریزی می چرخه خیلی عذاب بود . حالا یکیه  ریلکسه و کارها رو کند انجام میده ولی این خوشگل خانوم استرسی و شلوغ و هیجانی بود.تازه از پس کارهای خودش هم بر نمیومد. خلاصه له شدم  و به خودم دوباره ایمان آوردم. 

تولد فرفره و قرقره هم وسط هفته( چون دوست داشتن روز تولدشون باشه) برگزار شد . 7-8 تا از دوستهاشون رو دعوت کرده بودیم خونه و خیلی بهشون خوش گذشت.


نظرات 10 + ارسال نظر
نگار چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 16:29 https://zanekhoshbakht.blogsky.com/

خوبه که تو یه همچین فرصتی متوجه توانایی هاییت شدی که انقدر برات عادی شده بودند، به چشمت نمی اومدند. تولد بچه ها هم مبارک باشه. همیشه دور هم شاد باشید.
مهمونداری سخته اما اگه آدم مهمونه رو دوست داشته باشه بعدها که خستگیش در می ره خاطره هاش خوبه. نه؟

همینطوره اعتماد بنفسم زیاد شد و شاکرم بابت این توانایی
مرسی از تبریکت عزیزم
آره خاطره اش خوبه، البته همون روزها هم خوش گذشت فقط چون نظم و روتین زندگیم بهم خورد و طولانی هم بود یه کم بهم فشار اومد.

آذر سه‌شنبه 27 تیر 1402 ساعت 17:05

ممنون از پاسختون

آذر دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 16:43

سلام. ببخشید یه سوال: چطور برای کل هفته سالاد درست می‌کنید؟ فکر کنم اینطور خیلی تو وقت صرفه جویی میشه

سلام من وقتی کاهوی تازه می‌گیرم و می شورم بعدش همه مواد سالاد رو آماده می‌کنم ولایه لایه( کاهو، خیار، گوجه، هویج نده شده و....) میریزم داخل ظرف‌هایی که درشون واشر داره. تا یک هفته که کاملا سالم می‌مونن. جالبه که کاهو اصلا زرد نمیشه و خوب می مونه.و همیشه در طول هفته سالاد آماده دارم در اندازه های مختلف یک‌نفره و دو نفره و خانوادگی

نسرین دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 12:24 https://yakroozeno.blogsky.com/

خسته نباشی
دلم برای دوستت سوخت ولی بیشتر واسه تو که اینقدر خسته شدی

دقیقا خودم هم در این حس دوگانه بودم و هستم

مهربانو دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 12:16 http://baranbahari52.blogsky.com/

عزیزم منم برام پیش اومده که با شخصی روبه رو شدم که کلا زندگی کردن براش سخت بود خیلی دلم برای این افراد یسوزه چون بشدت وابسته و ناتوان هستند ولی من درمورد خودم واقعا هیچ کاری نیست از پسش برنیام و چقدر احساس ازادی و سبکبالی بم دست میده تولد دوقلوهای قشنکت مبارک

آره منم همینطور هستم، البته فکر کنم بخشی از این توانایی و رهایی هم بر می گرده به تلاش و سختکوشی خودمون برای غلبه بر تنبلی و تن پروری .
مرسی از تبریکت عزیزم

مارال پنج‌شنبه 22 تیر 1402 ساعت 05:44 http://mypersonalnotes.blogsky.com/

مرسی از پستت . منم یه خانمی میشناسم بی دست و پا و بدون هر گونه مهارت مدیریتی هست همیشه هم میگه من انقدر کار دارم به هیچی نمیرسم در صورتی که یک دهم من هم کار نمیکنه .
مدیریت کردن زمان و کار رو درست انجام دادن خودش هنره

خواهش می کنم مارال جان
آره واقعا یک هنره که به خودت و بقیه آرامش میده

لیلی دوشنبه 19 تیر 1402 ساعت 20:00 http://Leiligermany.blogsky.com

شاید چون خونه خودش نبوده مسلط به وسایل نبوده. من هم یک خاله دارم که مهمونی ناهار میده ما خودمون می دونیم که به وقت عصر باید بریم

اتفاقا منم بهش گفتم، خودش گفت نه من کلا همینجوری هستم. مسئله آشپزی و کمک کردن نبود، آشفتگی و دستپاچگی و استرسش اذیت می کرد.

لیمو دوشنبه 19 تیر 1402 ساعت 10:27 https://lemonn.blogsky.com/

خییییلی مبارک باشه. امیدوارم همیشه شادی هاتون رو جشن بگیرید.
+ میدونم بدجنسیه اما بعضی وقتها که میبینم یکی از ویژگی هام یا کارهایی که بلدم، نسبت به کسی بهتره کلی تو دلم ذوق میکنم.

ممنون لیمو جان
من فقط شکر می‌کردم که این قابلیت‌ها رو دارم و به خودم امیدوار شدم.

ربولی حسن کور دوشنبه 19 تیر 1402 ساعت 09:40 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
پس چطور تنها زندگی میکنه؟

سلام
به سختی

پریمهر دوشنبه 19 تیر 1402 ساعت 09:22 https://parimehr.blogsky.com

شرایط سختی بوده، کارمندی و مهمون تنبل باید خیلی خسته شده باشی.
خواهر همسر دوهفته ای تحت نظر پزشک بود و خونه ی ما بودن یکی از دختراش که همراهش بود دوست داشتم بیشتر بمونه، اینقد این دختر فرز و کار بلد بود.من فقط آشپزی میکردم، همه کارا حتی شستن حمام و دستشویی رو هم خودش انجام میداد.

آره سخت بود، من خودم هم خیلی فرزم هم با برنامه و منظم کار می‌کنم، اینقدر هم کار می‌کنم تا از پا بیفتم.
چه مهمون خوبی داشتید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد