روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

تجربه اولی‌ها

حدود دو هفته پیش  فرفره و قرقره از مدرسه خبر آوردن که قراره 10 نفربرتر از هرپایه رو ببرن اردوگاه رامسر، اولش فقط به قرقره گفته بودن که جزء 10 نفر اوله ما هم که توی این قضایا موضعمون از قبل معلومه ( هر نوع اردوی برون استانی تا 15-16 سالگی ممنوع- دلیلش هم عدم اطمینان از ایمنی حمل و نقل و سایر موارده که به نظرمون بچه ها باید به لحاظ بدنی و ذهنی قوی‌تر بشن).به خاطر ذوق و شوق قرقره و اینکه با ناامیدی  گفت می‌دونم اجازه نمی‌دید ولی اعتراضی هم نکرد دلم سوخت یه کم فکر کردم و یه راه حل به ذهنم رسید، گفتم باشه به خاطر اینکه فرفره هم ناراحت نشه ماهمگی با ماشین خودمون می‌ریم رامسر، قرقره رو می‌ذاریم اردوگاه و با فرفره میریم دنبال تفریح و خوشگذرونی. اینجوری  برای هر دوشون خوبه، بدون هم بودن رو  هم تجربه می‌کنن.هرچند می‌دونستیم فرفره خیلی ناراحت میشه از اینکه با دوستاش نمی‌تونه بره، ولی گفتم باشه اینم یه تجربه است تا بدونه همیشه دنیا به کام آدم نیست  تا اینکه خبر آمد که اردو شامل حال فرفره  هم میشه  و گویا خود مسئولین مدرسه حس کرده بودن که بهتره فرفره هم که به لحاظ درس و رفتار  جزء برترهای مدرسه هست بره اردو و بین دوتا برادر حس بدی بوجود نیاد. ما هم که مدتیه  تصمیم گرفتیم یه کم کمتر سخت بگیریم بلکه جهان هم سخت نگیره*، دلمون رو به دریا زدیم و به این نتیجه رسیدیم که اجازه بدیم با اتوبوس مدرسه برن به اردو.

از طرفی نبات هم مدتی بود که دلش می‌خواست چندتا از دوستهاش رو دعوت کنه خونه و خودشون تنها باشن و بپزن و بخورن و دور هم باشن و شب هم بمونن. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و بعد از سالها تصمیم گرفتیم دونفری بریم مسافرت و خونه رو در اختیار نبات و دوستهاش بذاریم. من خیلی دوست داشتم تو فصل بهار برم شمال، این شد که ما هم راهی  رامسر شدیم. دورا دور می‌تونستیم مراقب بچه ها باشیم  دلمون  هم قرص‌تر بود،نبات هم  با خیال راحت به مهمونیش می‌رسید و از همه مهم‌تر اینکه  ما دوتا به یک مسافرت آروم و بی‌دغدغه و سبک نیاز داشتیم. خلاصه صبح چهارشنبه بچه ها رو گذاشتیم دم مدرسه و خودمون راهی شدیم. اونا به خاطر ایمنی و مجوز آموزش و پرورش از جاده رشت می‌رفتن و ما از جاده چالوس. نم نم برا خودمون رفتیم و صبحونه رو تو یه رستوران جاده‌ای که همیشه پاتوقمون بود خوردیم و حدود ظهر رسیدیم رامسر. تو دل جنگل روی کوه یک هتل دنج پیدا کردیم. بوی اقاقیا و بهارنارنج همه جا رو پر کرده بود. هوا هم ترکیب ابر و بارون و آفتاب بود و بهشت رو در این دو روز و نیم تجربه کردیم . همه حواس پنج گانه‌مون از زیبایی  اشباع شد. بچه ها هم حسابی خوش گذروندن و تو این دو روز هر نوع تفریحی که فکر کنید رو داشتن. نبات هم یک دمو از  زندگی مستقل رو تجربه کرد. برگزاری مهمونی از خرید گرفته تا پذیرایی و جمع و جور و .... .

یعنی کل خانواده تجربه‌های جدید و مفیدی داشتیم و عصر جمعه با یه دنیا کار به زندگی روتین‌مون برگشتیم...اینم بگم که توی تمام مدتی که هم ما و هم دوقلوها توی رامسر بودیم به هیچ‌وجه نذاشتیم حس کنن که دور و برشون هستیم و اصلا جاهایی که امکان می دادیم باهاشون روبرو بشیم نرفتیم. مثل بقیه پدر مادرها فقط تلفنی سراغشون رو می گرفتیم تا حس نکنن بهشون اعتماد نداریم.


* گفت آسان‌گیر بر خود کارها کز روی طبع   

سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش

پی‌نوشت: در اجرای سیاست سخت نگیریم، هفته قبلش نبات با یکی از دوستهاش دونفری 6 روز رفتن قشم و چه تجربه سخت و جالبی بود برای همه‌مون. تا حالا نشده بود اینهمه از هم دور باشیم هم مدتی و هم مسافتی. اونم جایی مثل قشم که امکانات و شرایطش مثل کیش نیست و خطرات و ریسک‌های خاص خودش رو داره برای دوتا دختر تنها توی اقامتگاه‌ روستایی. خلاصه که استرس و هیجان زیادی داشتم تو این مدت.

نظرات 5 + ارسال نظر
لیلی چهارشنبه 16 خرداد 1403 ساعت 17:01 http://leiligermany.blogsky.com

چه خوب که استقلالشون به رسمیت شناخته شد. منم از اردو رفتن بچه ها شاد شدم

مرسی لیلی جانم

نسرین چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 ساعت 11:09 https://yakroozeno.blogsky.com/

چه تجربه و تصمیم های خوبی.
امیدوارم همیشه سالم و شاد باشید

ممنون نسرین جانم

صفا سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1403 ساعت 20:08 https://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

این تجربه های اول هم برای بچه ها و هم برای پدر و مادر فراموش نشدنی هست . برای خودتون و بچه ها بهترینها رو آرزو میکنم .

ممنون صفا جان

نگار سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1403 ساعت 00:45

چه جالب. سال ۱۴۰۳ برای خانواده تون شده سال تجربه های جدید.

آره بدجوری نگار جان خدا کنه سربلند بیرون بیایم از این تجارب

دزیره دوشنبه 24 اردیبهشت 1403 ساعت 09:36 https://desire7777.blogsky.com/

من عاشق اسم های فرفره و قرقره شدم کلا استقلال بچه ها برای والذین سخت تره من هنوز باهاش روبرو نشدم ولی خداقوت بهت شادی جونم

اسمهاشون متناسب با خودشونه، مخصوصا وقتی کوچولو بودن فرفره خیلی تند و تیز بود و قرقره موقع راه رفتن با اون پمپرز که پاش بود قشنگ قر می‌داد.
آره خیلی سخته و دل بزرگ می‌خواد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد