روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

فصل تازه

دیشب دوقلوها خونه نبودن با مدرسه  رفته بودن اردو، همسر هم مشغول کارهای فنی عقب‌افتاده بود و نبات هم به اصرار من خونه موند و با دوستهاش نرفت بیرون البته بیشتر به خاطر خستگی خودش بود. منم شام رو درست کردم و نشسته بودم روی کاناپه و داشتم اخبار رو از کانالهای مختلف پیگیری می‌کردم. یک‌هو نبات از اتاقش اومد بیرون و گفت آقا ایمیل اومد برام.( منظورش ایمیل از سفارت بود)، هیچی دیگه هول و ولا افتاد به جونمون خودش با دست لرزون ایمیل رو باز کرد ، حالا برای رسیدن به جواب باید چندتا مرحله رو می‌گذروند که دو سه دقیقه شایدم کمتر طول کشید ولی برای من نمی‌دونم چقدر گذشت. نمی‌دونستم از چی خوشحال می‌شم قبولی یا ردی. درگیر احساسات دوگانه بودم. اگر قبول بود که یعنی کمتر از یک‌ماه دیگه در کنارم دارمش و مسیر جدید زندگیمون بزودی و با سرعت شروع می‌شه و اگر رد بود حدود 3-4 ماه کنارم هست ولی با استرس و یه سری عواقب مالی و غیرمالی. مثل عقب افتادن ترم، رفتن سر سرمای زمستون و پرداخت چندماه اجاره خونه بدون استفاده و ..... و........

بالاخره بعد از عبور از مراحل مختلف به جواب رسید.... بله قبول بود و اشکهای من بود که سرازیر شد. خوب ما از وقتی حدود 2 ماه پیش رفتیم انگشت‌نگاری منتظر چنین لحظه‌ای بودیم اما چون طولانی شد و ویزاها با تاخیر میومد یه کم سرد شده بودیم، برای همین یه جورایی غافلگیر شدیم. حالا از اون طرف همسرم می‌گفت چرا ناراحتی خوب میره میاد ، یه بلیط می‌گیریم چندماه بعدش میاد و اینکه بالاخره باید یه روز بره دنبال زندگیش و .... منم که همه اینا رو می‌دونستم ولی فقط و فقط به نبودنش فکر می‌کردم و اینکه چقدر سخته. رابطه من و نبات  فقط رابطه مادر دختری نیست ما با هم خیلی دمخور هستیم، تفریحاتمون، حرفهامون، نظرمون، همدم واقعی. البته چسبندگی نداریم و جایگاه مادر دختریمون هم جای خودش رو داره .من دوست های خودم رو دارم اونم همینطور و البته دوستهای مشترک در گروه سنی من و نبات. ولی مثلا مسافرت‌های دونفره‌مون بهترین سفرهایی بوده که تجربه کردیم و همیشه مرورخاطرات تک‌تکشون برامون لذت‌بخشه.حالا من موندم و اضطراب و شادی و نگرانی و .... یک عالمه کار در مدت محدود چند روزه. البته از جانب نبات خیالم راحته که از همه نظرخوب می‌تونه از پس خودش بربیاد و این خودش برام آرامش میاره. ولی به قول حمیرای عزیزامان از درد دوری، امان از درد دوری.

نظرات 9 + ارسال نظر
نسرین شنبه 17 شهریور 1403 ساعت 23:45 https://yakroozeno.blogsky.com/

در چه حالی؟
البته میشه درک کرد...

داغونم نسرین جان داغون
منطق فعلا جواب نمیده.
بهتر بشم یه پست میذارم.

زری.. شنبه 3 شهریور 1403 ساعت 08:27 https://maneveshteh.blog.ir

وااااو مبارک باشه شادی جان، چقدررررر خوشحال شدم. تبریک میگم، به سلامتی ‌و موفقیت.

ممنون از محبتت زری جان

نگار جمعه 2 شهریور 1403 ساعت 02:16

خیلی تبریک می گم. هر چند به هر حال سخته.
نمی دونم خودم هنوز مطمئن نیستم چی درسته. نزدیک بودنها مهمتره یا تجربه های جدید.

مرسی نگار جان. آره تجربه جدید و دوری یه طرف قضیه است ولی توی این کشور با وضعیت فعلی آینده خیلی مبهم‌تر از حالت عادیه و امید چندانی نیست.

صفا پنج‌شنبه 1 شهریور 1403 ساعت 17:33 http://Mano_tanhae_va_omid

تبریک میگم انشااله که همه جوونهای هدفمند و تلاشگر به اهدافشون برسند و موفق باشند . هرچند با شنیدن مهاجرت من دلم میگیره ...

منم دلم خیلی گرفته، بر باعث و بانیش لعنت

باران پاییزی چهارشنبه 31 مرداد 1403 ساعت 11:36 https://baranpaiezi.blogsky.com/

خیلی برای دخترتون خوشحالم.امیدوارم روزهای پیش روی بی نظیری رو تجربه کنه.مبارکش باشه این قبولی

ممنون ، منم امیدوارم. فعلا که هنوز نرفته حس دلتنگی گلوم رو گرفته.

نسرین یکشنبه 28 مرداد 1403 ساعت 02:21 https://yakroozeno.blogsky.com/

تبریک میگم چون باور دارم ایران دیگه جای زندگی خوبی نیست. خوشحالم براش و ناراحت برای تو و پدرش.
همسرت درست میگن گوش کن بهشون. بعدها میری پیشش شاید شما هم راهی شدید. برام بنویس کدوم کشور میره.
هر وقت هر کمکی از دست من بر اومد خبرم کن.

مرسی نسرین جانم، آره نه تنها الان جای زندگی نیست بلکه فکر نکنم تا چندین سال دیگه هم درست بشه.
داره میره کانادا.
ممنون از محبت و توجهت عزیزم. فعلا برام دعا کن این مرحله رو بگذرونم

لیمو چهارشنبه 24 مرداد 1403 ساعت 11:20

تبریک میگم شادی جون. امیدوارم تمام مراحل براش آسون و خوب پیش بره. مطمئنا سخته هم برای شما و هم خودش ولی فکر به موفقیت آینده دلها رو آروم میکنه.

مرسی لیمو جانم، اره خیلی سخته ولی چاره ای نیست و باید یه جوری باهاش کنار بیایم.

ربولی حسن کور سه‌شنبه 23 مرداد 1403 ساعت 09:33 http://rezasr2.blogsky.com

سلام دوباره
پدرشون صحیح است
ببخشید!

ربولی حسن کور سه‌شنبه 23 مرداد 1403 ساعت 09:15 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
به دخترتون تبریک میگم.
اما درمورد شما و پدرتون واقعا نمیدونم چی بگم!
خوبیش اینه که آدم میدونه مهاجرت یه قدم بزرگه برای پیشرفتش. و مگه آدم غیر از پیشرفت و موفقیت بچه اش چیزی میخواد؟

سلام ممنون از تبریکتون، واقعا همینه ولی با حس دلتنگی چه کنیم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد