| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | |||
| 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
| 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
| 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
| 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دوران جنگ اخیر من تقریبا یک ماه نیومدم اداره. توی این یک ماه روزهای خیلی سخت وپرفشاری داشتم وخیلی به این فکر کردم که ته ته جان و روانم یک آرامش و رهایی بود، حتی تعداد روزهایی که سردرد داشتم کمتر از مواقعی بود که میام سرکار. بعد از برگشتن به این نتیجه رسیدم که دیگه باید بازنشسته بشم. کارم بدجوری داره جسم و روحم رو فرسوده میکنه. محیط ، همکارها و فضای فیزیکی و امکانات از نقاط قوت شغلم هست. ولی نوع کار از نظر روانی اصلا راضی کننده نیست. از طرفی از این اسارت در چارچوب کارمندی و صبح برو عصر بیا جسمم خسته شده و دیگه جواب نمیده. حقوقش هم اینقدر نیست که ارزش این نارضایتی ها رو داشته باشه، گرچه همین هم بعد از بازنشستگی نصف میشه.
2-3 سالی مونده که برسم به بازنشستگی ولی دیگه بریدم و می خوام از خیرش بگذرم. نمیدونم کار درستی میکنم یا نه.
به نظرم زندگی خیلی کوتاهتر از اینه که روزهای عمرمون رو در حسرت یک خواب راحت، یک صبحانه بیدغدغه، یک ورزش بی خستگی و ..... بگذرونیم و وقتی بازنشسته بشیم که دیگه جوی برای لذت بردن نداشته باشیم.
البته که مسائل مالی هم هست و برای رسیدن به این راحتیها باید از درآمد الانم بگذرم.
خلاصه که این روزها ذهنم درگیر این موضوع هست.
یه چیز دیگه اینکه کارم الان کار یک کارمند باسابقه در آستانه بازنشستگی نیست که فقط بشینه و دستور بده . هنوزم بیشتر کارهای سخت رو باید خودم انجام بدم با جزئیات و نیروهایی که دارم از نسلی هستن که میخوان همه کارها رو با کمترین صرف وقت و انرژی انجام بدن و در سرهمبندی استادن. به همین دلیل هم مدیران و هم نیروهام از این تصمیم من راضی نیستن . همکارهای هم رده هم اغلب چون خودشون جسارت این تصمیم رو ندارن هر کدوم به نوعی درصدد منصرف کردن من هستن.
با خوندن پست جدید مهربانوی عزیز داغ دلم تازه شد. اصلا نتونستم ادامه بدم فقط چند خط اولش رو خوندم و آشوبی دلم رو گرفت که بی قرار شدم.
بیشتر از یکسال از رفتن نبات میگذره و بیشتر از سه ماه از آخرین باری که در مرز نوردوز باهم خداحافظی کردیم. البته که حالم خیلی بهتر از روزها و ماههای اول رفتنش هست ولی هنوز غم و حسرت عمیقی رو حس می کنم. لحظه خداحافظی خیلی عجیبه انگار آدم داره یه تیکه از بدنش رو با درد جدا میکنه و میفرسته به یه جایی که فکر می کنه براش بهتره.
هر روز به این فکر می کنم که آیا مهاجرت میارزه به این غم و رنج دوری. و هر روز به این نتیجه میرسم که بله می ارزه. تا وقتی که وطنمون بیماره و آینده معنای چندانی نداره می ارزه. با خودم فکر میکنم بچه ها بالاخره باید برن و مستقل بشن. چه فایده داره که من بچه مو پیش خودم نگهدارم و دلم به یه آغوش و نوازش کردنش خوش باشه ولی بدون آرامش و آینده روشن. و البته که این استدلال منطقی از رنج نبودن و دوری کم نمیکنه.لعنت به باعث و بانیش ........