ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هر وقت برنامه مهمی داریم مثل مسافرت، جشن تولد و .... از چند وقت قبلش تا روز برنامه دائم در استرس و نگرانی هستم هرچقدر هم برنامه مهمتر باشه نگرانیم بیشتره. مخصوصا وقتی برنامه به بچه ها مربوط باشه . نگرانی از اینکه به هر دلیلی برنامه به هم بخوره. بچهها روز شماری میکنن و من دلهرهام بیشتر میشه. نکنه کسی مریض بشه( مخصوصا الان که کرونا هم هست دیگه بدتر)، نکنه اتفاق بدی برای اطرافیانمون بیفته و هزارتا نکنه دیگه. بیشترین ناراحتیم هم اینه که اگر برنامه کنسل بشه چقدر تو ذوق بچهها میخوره و غصه میخورن.
البته بی سابقه هم نیست این قضایا از زمان قدیم بگیر تا همین چند سال پیش.
من یه خاله داشتم که از وقتی رفته بود ینگه دنیا حدود 30 سال میشد که بنا به دلایل مختلف نیومده بود ایران و هربار که مادربزرگم میرفت پیشش میگفت سال دیگه اینموقع من ایرانم. تا اینکه بعد از 28 سال تصمیمش رو عملی کرد و همه در تب و تاب و تدارک پیشواز و پذیرایی بودن. صبح روزی که خاله جان قرار بود بیان دایی جانم که میانسال بودن سکته کردن و متاسفانه فوت شدن. مادر بزرگ همیشه چشم به راه خاله هم در حالی که دوان دوان به دنبال آمبولانس دایی میدویده زمین خوردن و شکستن لگن و سن بالا و .... . از اقوام ما تهران بودیم و بقیه در شهرستان. خاله مشکل مغزی داشتن و استرس براش خطرناک بود . قرار شد ما چیزی از ماجرا نگیم تا وقتی رفتن شهرستان آروم آروم بهشون خبر بدن.قسمت سخت ماجرا همین بود که یه چشممون اشک بود( مخصوصا مامانم) و یه چشممون خون ولی باید وانمود میکردیم همه چی خوبه و خوشحالیمون رو از دیدن خاله بروز میدادیم. اینکه خاله با ذوق و شوق سوغاتیهای دایی رو نشون میداد و ...میپرسید چرا دایی بهش زنگ نمیزنه و ... اوضاع رو تراژیک تر میکرد خلاصه روزهای سختی داشتیم تا وقتی که خاله برگشت واز اون موقع 23 سال می گذره و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکرد.
مورد بعدی وقتی بود که یکی از اقوام فوت کرده بود و همون روز فامیل نزدیکشون با خانواده تور خارج از کشور داشتن و همه انتظار داشتن که تورشون رو کنسل کنن و نکردن و من هنوز نمیدونم کارشون درست بوده یا نه.
مورد دیگه برای خودمون پیش اومد، برادر همسرم به شدت بیمار بود و ما یک سفرخارجی داشتیم برای برنامه ای که نبات باید اجرا میکرد و درست همون شبی که داشتیم میرفتیم برادر همسر فوت کردن و برادرهای دیگه که از برنامه ما خبر داشتن تصمیم گرفتن که بهمون نگن( همه ساکن شهرستان بودن)، اما یکی از جاریهای خیلی خوشذات من نیمه شب با شماره ناشناس بهم پیام داد که با من تماس بگیرید کار مهمی دارم. منم وقتی توی تاکسی داشتیم میرفتیم فرودگاه ، گفتم تماس بگیرم چون قرار بود مسئول برنامه نبات با ما هماهنگ کنه گفتم شاید اونه که پیام داده. تماس گرفتم و صدای جاری جان رو شنیدم که خبر فوت رو بهم دادن. واقعا موقعیت سختی بود. از طرفی بچهها اولین بارشون بود که مسافرت هوایی و خارج از کشور میرفتن( 5 سالشون بود) از طرفی نبات خودش رو خیلی آماده کرده بود برای برنامه و به خاطر استرسهای مدرسه و فوت مامان و ... روحیه مناسبی نداشت . با این وجود وقتی رسیدیم فرودگاه به همسرم گفتم الان به هیچ چی فکر نکن جز خودت و حال خودت اگر میدونی دلت اینجاست و بعدا تا سالهای سال خودت رو سرزنش میکنی قید همه چیز رو میزنیم از هزینه و دل بچهها و نبات و ... و برمیگردیم. اونم یه کم که حالش بهتر شد و تونست خودش رو جمع و جور کنه تصمیم گرفت که سفر رو ادامه بدیم. که به نظر من فداکاری بسیار بزرگی بود. در طول سفر هم با همه غم و اندوه و ... رفتارش جوری بود که بچهها و نبات سفر آرومی داشته باشن.
راستی همون سال قبل از سفربرای بچه ها تولد گرفتم و ظهر تولد فرفره افتاد سرش شکست و تا عصر بیمارستان بودیم و بخیه و ... و با سر باندپیچی شده تولد رو برگزار کردیم.
سال اول کرونا هم برای بچه ها تدارک تولد در فضای باز و تعداد محدودی از دوستهاشون رو دیدم و رزرو جا و دعوت و ... که پدر دوتا از دوستهاشون کرونا گرفت و منم کلا برنامه رو کنسل کردم و تولد رو تو خونه 5 نفره برگزار کردیم.
به نظرم الان بهم حق میدید که قبل از برنامه هامون نگران باشم.
من فکر می کنم تور را که نمیشده کنسل کنن چون واقعا گرونه. شما هم خوب کردین رفتین. عجب جاری حسود و بدجنس و فضولی داری شادی جان
و نه
اونا اتفاق بوده افتاده دیگه از این ببعد همه چی خوبه. منفی فکر نکن، مثبت جانم، مثبت
درست میگی نسرین جان ولی من واقعا از ته دلم به همسرم گفتم اگر میدونی تا آخر عمر عذاب وجدان داری و در رنج هستی از قید پول و هزینهای که کردیم هم میزنیم، این کار زشت جاری جان هم برای همیشه جاش رو روی قلبم گذاشت و مهر اندکش رو از دل من و دخترکم شست و برد.
مرسی از قوت قلبت.
تازه ماشین رو از تعمیرگاه آورده بودم.



خانمم اسباب و اثاثیه رو بسته بود که هر چه زودتر راه بیفتیم.
بچهها چقدر خوشحال که با ماشین تازهمون میخوان برن سفر.
عصر بود. رفتم در ِ کوچه آشغالهارو بذاره که از پشتِ سر آقائی رو دیدم.
به نظر آشنا میومد.
کمی از پشت سر نگاهش کردم.
خودش بود. همسایهای که سال گذشته از پیش ما رفته بودن کرج و حالا اومده بود بهمون سری بزنه.
تعارفش کردم که بریم خونه.
سریع رفتم داخل و به خانمم گفتم که بار و بندیل سفر رو جمع کنه که یدفعه همسایهی عزیزمون متوجه نشه جائی میخواستیم بریم.
خلاصه ایشون موقعی رفت که دیگه شب شده بود و امکان حرکت توی اون وقت از شب برامون نبود.
بگذریم که چه حالی از بچههام گرفته شد و چقدر نق زدند.
فردا صبح که عازم شدیم بعد از صد کیلومتر حرکت ماشین یهوئی خراب شد.
به بچهها گفتم حالا دیدید که دیشب قسمت نبود اون وقت شب حرکت کنیم وگرنه باید شب توی بیابون میموندیم تا کسی به دادمون برسه؟
نمیدونم چقدر قسمت و نصیب در این امور دخالت دارن...!؟
راستی اصلا یادم رفت سلام عرض کنم
و بهتون بگم که در ادامهی زندگیتون خیلی نگران نگرانیهای گذشته نباشید.
موفق باشید شادی خانم
سلام آقای بهمن عزیز ، درسته منم تا حدودی به قسمت و تقدیر اعتقاد دارم و اینکه هر اتفاقی به موقع و در زمانی که باید اتفاق میافته، خودم هم تو این زمینه ظرفیتم بالاست، ولی دلم برای شور و شوق بچهها نگران می شه و اینکه تو ذوقشون میخوره.
برای شما هم آرزوی سلامتی دارم.
مرسی مهربانوی عزیزم، مخصوصا وقتی این از دست دادن ها در موقعیتهایی باشه که انتظارش رو نداری و داری خودت رو برای یک اتفاق خوب آماده میکنی سختتره. مثل جشن تولد مهردخت عزیز و اتفاقی که برای دارسی کوچولو افتاد.
سلام چه اتفاقاتی . واقعا حق میدم بهت که نگران باشی با این تجربیات ناخوشایند.
واقعا هدف جاریتون چی بوده از دادن اون خبر ؟؟
منم هنوز بعد از 6 سال نفهمیدم هدفش چی بوده جز بدجنسی و خراب کردن برنامه سفر ما که تازه سفر تفریحی هم نبود و اصلش برای برنامه نبات داشتیم میرفتیم، چون همه تعجب کردن و گفتن میخواستیم بعد از سفر بهتون بگیم.
چه سخت،منم فکر میکنم اینجور وقت ها،نباید به طرف خبر بد بدن،تا برنامه اش انجام بشه،ولی بزرگترین مشکل این هست،بعدش که میفهمه،مثل یه بغض تو گلوش میمونه،چون به وقتتش نبوده که با بقیه سوگواری کنه.رفتن همه جورش دردناکه.
آره درسته ولی معمولا بزرگتر یا کسی که تو فامیل ارتباط نزدیکی با آدم داره این خبر رو میده اونم نه اینجوری و با کارآگاه بازی.
من بعد خوندن تجربه هات کاملا بهت حق می دم.
خداییش منم بودم استرس می گرفتم اونم با خبرهای فوت نزدیکان
امیدوارم هرگز تجربه نکنید.
سلام عزیزم
خداییش حق داری
ولی اون جاری خوش ذات خیلی فکرمو مشغول کرد
دخترم که هنوز هر وقت اسم اون زنعموش میاد حرص میخوره از این حجم بدجنسی برنامهریزی شده. حالا جالبه که ما سالی یکبار هم همدیگر رو نمیبینیم و با هم ارتباط نداریم:
آخ چقدر بده بعد ۲۳ سال بیای و روز آمدنت برادرت فوت کنه
هرکس دیگری هم باشه براش این خاطره انقدر تلخه که دیگه نمیاد
روح همه در آرامش باشه .
این نگرانی رو همه دارن. پس لازم نیست نگران نگرانی ها بود :)
ممنون از لطف و همدلی شما. درسته نگرانی هرگز هیج چیز رو تغییر نداده.
سلام شادی جون
آخرش هم میرم و خوش میگذره اما این حس همیشه هست.
آره تا آخر که خوندم حق دادم
من خودم این مشکل رو دارم که وقتی یه جایی قراره برم همه چی خوبه تا ساعاتی پیش از رفتن! یهویی حس میکنم دلم نمیخواد برم.
از بس افکارمون خرابه و بلد نیستیم بیدغدغه خوش بگذرونیم