روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

داستان گوشی

فرفره و قرقره برخلاف خیلی از همکلاسی‌هاشون هنوز گوشی موبایل ندارندو من هم از این بابت فعلا خوشحالم. قرار بود تولد پارسال براشون گوشی کادو بگیریم . ولی با شرایطی که من گذاشتم خودشون انصراف دادن و موکول کردن به سال آینده یعنی امسال. شرایط من این بود که سیم کارت نمی‌دم،برند هم شیائومی. این دوتا هم که ذوب در آیفون هستند گفتن چه کاریه. اصلا گوشی نمی‌خوایم امسال. لپ‌تاپمون کارمون رو راه میندازه فعلا. ما هم خوشحال به جاش براشون دوتا کی‌برد حرفه‌ای بازی گرفتیم و همه راضی. زمان عین برق و باد گذشت و چند روز دیگه تولدشونه و بحث های موبایلی داغه تو خونه ما. البته 90 درصد بار چانه‌زنی رو فرفره به دوش می‌کشه و قرقره فقط از دور مشاهده می‌کنه و زیاد درگیر نمیشه. به نظر من اینکه اولین گوشی‌شون آیفون 13 باشه درست نیست، ضمن اینکه خریدش هم به لحاظ بارمالی واقعا سخته. بهشون پیشنهاد دادم تا وقتی که ما بتونیم براتون آیفون بگیریم به یک گوشی معمولی‌تر قانع باشید بعد عوضش می‌کنیم. فکر کردن و گفتن نه همچنان صبر می‌کنیم.ما

روزانه ها

روزانه هام  به روز شده اگر دوست دارید سربزنید.

حسرت‌های بی پایان

هفته پیش سفر چندروزه‌ای به کشور زیبای همسایه و شهر دل انگیز استانبول داشتم. نبات نوبت انگشت‌نگاری داشت و به همین بهانه بعد از 7 سال دوری از استانبول زیبا راهی سفر دونفره‌مون شدیم. تا قبل از گرونی دلار من و نبات سالی یکبار می‌رفتیم استانبول و کلی خاطره داریم با کوچه هاش.میدون تقسیم و خیابون استقلال، دونرفروشی بمبی و باقلوای حافظ مصطفی همه و همه برامون خاطره‌ساز شدن. من کشورهای اروپایی و  شهرهای زیبا و معروفشون رو هم دیدم ولی اگر قرار باشه برای گردش مثلا بین پاریس یا ونیز و فلورانس و استانبول یکی رو انتخاب کنم بدون فکر کردن قطعا استانبول رو انتخاب می‌کنم.  به غیر از این جاهایی که همه معمولا می‌شناسن، با توجه به سلیقه و ذائقه منو نبات مابیشتر وقتمون رو  توی یا توی کوچه ها و بافت های قدیمی و سنتی می‌گذرونیم یا کنار آب‌های زیبای دریای سیاه و مرمره و تنگه و پل بی‌نظیر بسفر، و البته خیابان زیبای بغداد در بخش آسیایی و کمتر به مرکز خرید و اصلا به موزه و مسجد و  کاخ و کلاب ..... .این دفعه به بازار بزرگ استانبول هم رفتیم .یعنی از صبح بیدار می‌شدیم و می‌زدیم به راه و ساعت 1/5-2 نصفه‌شب به زور و از خستگی برمی‌گشتیم هتل. نمی‌تونستیم از  حال خوب خیابونهای استانبول بگذریم. و اما... اما صرفنظر از خوشی‌ها و لذت ها یه چیزایی توی این سفرها خیلی آدم رو نارحت می‌کنه و رنج و حسرتش عمیقا در جان می‌شینه. ترکیه کشور معمولی هست و همه مون می‌دونیم قبل از اینکه ایران به فنا بره وضعشون از هر لحاظ چقدر داغون بوده. ولی الان وقتی تو خیابونهای شهر ماشین‌های عالی‌ رو می‌بینی که مردم معمولی سوارن و مقایسه‌شون با اتومبیل‌هایی که ما داریم و تعداد بالای ماشین‌های لوکس واقعا آزاردهنده است. تورم اونا از ما هم بدتره و گرونی خیلی بیشتر از ایرانه، یعنی قیمت همه‌چیز از خوراکی و لباس و لوازم آرایش و .....حتی اجناس تولید ترکیه توی ایران نصف ترکیه است.و خرید از فروشگاه‌هاشون  به وضوح کمتر از سالهای قبل هست ولی یه حسی میگه که این گرونی  گذراست و به زودی به ثبات می‌رسه  و این دوران رو هم پشت سر می‌ذارن.

وقتی توی فروشگاه‌های لباسشون می‌گردم و این همه لباس‌های راحت و سبک  و رنگ و وارنگ روزمره رو می بینم به این فکر می‌کنم که ما همه زندگی و جوونیمون رو توی لباس‌های اجباری از دست دادیم. مگه آدم چقدر مهمونی میره و لباس مهمونی می‌پوشه ؟ مهم اینه که همیشه پوشش روزمره‌مون تقریبا یونیفرم بوده و نتونستیم چیزی که راحت بوده و دلمون می‌خواسته بپوشیم. این همه مدل و رنگ رو ازمون گرفتن و دغدغه‌مون این بوده که توی تابستون و زمستون این محدودیت‌ها رو یه جوری رنگ و لعاب بدیم که بوی زندگی بده. چهره ها و صورت‌های متفاوت و متنوع برامون دیدنی و جالب توجه هست. توی ایران به لطف عملهای مختلف  صورت‌ها به چند دسته محدود می‌شن و چهره طبیعی و زیبا کمتر دیده میشه. آرایش ها و موها و تیپ‌ها همه یه جور و شبیه هم هستن همه اینها هم  از تبعات همون یونیفرم‌هاست که تعادل پوشش و آرایش و .... بهم ریخته.به خاطر همین محدودیت‌ها و بقیه مسائل توریست و گردشگر و مسافر خارجی هم که قربونش برم پاشون به اینجا باز نمیشه و اینم خودش یه دلیل دیگه است که جامعه یکنواخت دیده میشه.غم و غصه و نگرانی هم که از سر و روی ملتمون می‌باره .

از همه بدتر مقایسه وضعیت فرودگاهه که بدجوری تو ذوق میزنه. فرودگاه بین‌المللی ما یا به اصطلاح شهر فرودگاهیمون در مقایسه با فرودگاه استانبول روستا هم نیست چه برسه به شهر. دو تا دونه پرواز انجام میشه اونم نمی تونن مدیریت کنن. موقع رفتن ما یکساعت و نیم توی صف اول بودیم که وارد سالن بشیم و داشتیم پروازمون رو از دست می‌دادیم. از نظر امکانات و ظاهر سالن هم که بهتره سکوت کنم. یکی دوتا رستوران فکسنی و پرسنل اکثرا بداخلاق و نامهربان و بازرسی بدنی دست‌مالی و ....تازه ادعا دارن که باید قطب فرودگاهی منطقه هم بشن 

و تاسف بارتر از همه اینه که کشوری در حد و اندازه ترکیه این حسرت ها رو در دل ما به جا می‌ذاره  و اینکه چقدر می‌تونستیم جلوتر باشیم حتی از ژاپن و نیستیم و نخواهیم بود و همه اینها به منِ مادر که غصه رفتن و دوری عزیزم رو دارم پیام می‌ده که رهاش کن و غصه دوری رو به جون بخر و فقط بذار بره و زندگی نزیسته تو رو تجربه نکنه.

تجربه اولی‌ها

حدود دو هفته پیش  فرفره و قرقره از مدرسه خبر آوردن که قراره 10 نفربرتر از هرپایه رو ببرن اردوگاه رامسر، اولش فقط به قرقره گفته بودن که جزء 10 نفر اوله ما هم که توی این قضایا موضعمون از قبل معلومه ( هر نوع اردوی برون استانی تا 15-16 سالگی ممنوع- دلیلش هم عدم اطمینان از ایمنی حمل و نقل و سایر موارده که به نظرمون بچه ها باید به لحاظ بدنی و ذهنی قوی‌تر بشن).به خاطر ذوق و شوق قرقره و اینکه با ناامیدی  گفت می‌دونم اجازه نمی‌دید ولی اعتراضی هم نکرد دلم سوخت یه کم فکر کردم و یه راه حل به ذهنم رسید، گفتم باشه به خاطر اینکه فرفره هم ناراحت نشه ماهمگی با ماشین خودمون می‌ریم رامسر، قرقره رو می‌ذاریم اردوگاه و با فرفره میریم دنبال تفریح و خوشگذرونی. اینجوری  برای هر دوشون خوبه، بدون هم بودن رو  هم تجربه می‌کنن.هرچند می‌دونستیم فرفره خیلی ناراحت میشه از اینکه با دوستاش نمی‌تونه بره، ولی گفتم باشه اینم یه تجربه است تا بدونه همیشه دنیا به کام آدم نیست  تا اینکه خبر آمد که اردو شامل حال فرفره  هم میشه  و گویا خود مسئولین مدرسه حس کرده بودن که بهتره فرفره هم که به لحاظ درس و رفتار  جزء برترهای مدرسه هست بره اردو و بین دوتا برادر حس بدی بوجود نیاد. ما هم که مدتیه  تصمیم گرفتیم یه کم کمتر سخت بگیریم بلکه جهان هم سخت نگیره*، دلمون رو به دریا زدیم و به این نتیجه رسیدیم که اجازه بدیم با اتوبوس مدرسه برن به اردو.

از طرفی نبات هم مدتی بود که دلش می‌خواست چندتا از دوستهاش رو دعوت کنه خونه و خودشون تنها باشن و بپزن و بخورن و دور هم باشن و شب هم بمونن. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و بعد از سالها تصمیم گرفتیم دونفری بریم مسافرت و خونه رو در اختیار نبات و دوستهاش بذاریم. من خیلی دوست داشتم تو فصل بهار برم شمال، این شد که ما هم راهی  رامسر شدیم. دورا دور می‌تونستیم مراقب بچه ها باشیم  دلمون  هم قرص‌تر بود،نبات هم  با خیال راحت به مهمونیش می‌رسید و از همه مهم‌تر اینکه  ما دوتا به یک مسافرت آروم و بی‌دغدغه و سبک نیاز داشتیم. خلاصه صبح چهارشنبه بچه ها رو گذاشتیم دم مدرسه و خودمون راهی شدیم. اونا به خاطر ایمنی و مجوز آموزش و پرورش از جاده رشت می‌رفتن و ما از جاده چالوس. نم نم برا خودمون رفتیم و صبحونه رو تو یه رستوران جاده‌ای که همیشه پاتوقمون بود خوردیم و حدود ظهر رسیدیم رامسر. تو دل جنگل روی کوه یک هتل دنج پیدا کردیم. بوی اقاقیا و بهارنارنج همه جا رو پر کرده بود. هوا هم ترکیب ابر و بارون و آفتاب بود و بهشت رو در این دو روز و نیم تجربه کردیم . همه حواس پنج گانه‌مون از زیبایی  اشباع شد. بچه ها هم حسابی خوش گذروندن و تو این دو روز هر نوع تفریحی که فکر کنید رو داشتن. نبات هم یک دمو از  زندگی مستقل رو تجربه کرد. برگزاری مهمونی از خرید گرفته تا پذیرایی و جمع و جور و .... .

یعنی کل خانواده تجربه‌های جدید و مفیدی داشتیم و عصر جمعه با یه دنیا کار به زندگی روتین‌مون برگشتیم...اینم بگم که توی تمام مدتی که هم ما و هم دوقلوها توی رامسر بودیم به هیچ‌وجه نذاشتیم حس کنن که دور و برشون هستیم و اصلا جاهایی که امکان می دادیم باهاشون روبرو بشیم نرفتیم. مثل بقیه پدر مادرها فقط تلفنی سراغشون رو می گرفتیم تا حس نکنن بهشون اعتماد نداریم.


* گفت آسان‌گیر بر خود کارها کز روی طبع   

سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش

پی‌نوشت: در اجرای سیاست سخت نگیریم، هفته قبلش نبات با یکی از دوستهاش دونفری 6 روز رفتن قشم و چه تجربه سخت و جالبی بود برای همه‌مون. تا حالا نشده بود اینهمه از هم دور باشیم هم مدتی و هم مسافتی. اونم جایی مثل قشم که امکانات و شرایطش مثل کیش نیست و خطرات و ریسک‌های خاص خودش رو داره برای دوتا دختر تنها توی اقامتگاه‌ روستایی. خلاصه که استرس و هیجان زیادی داشتم تو این مدت.

آنفالو

چند روزه که حس می‌کنم ظرف احساسات منفی و خشمم از اتفاقات ناگوار اجتماعی  پر شده و داره از درون وجودم رو ذره ذره نابود می‌کنه. اول تصمیم گرفتم اینستاگرام رو به طور کامل از روی گوشیم پاک کنم. بعد دیدم جنبه های فان هم داره این لعنتی. بعد از داستان غم‌انگیز ن ی ک ا  و اون مادر بیچاره‌ای که بچه اوتیسمیش رو از بین برده دیدم هر چند دقیقه ذهنم درگیر میشه و نمی تونم این حجم از اخبار ناگوار رو هضم کنم. شروع کردم به آنفالو کردن پیج های خبری و پیج کسانی که این مدل خبرهای رو منتشر می‌کنن. فعلا می خوام درجه آگاهیم رو بیارم پایین. آگاهی‌ از اتفاقاتی که نمی‌تونم کاری براش انجام بدم( حالا به هر دلیلی) جز نابود کردن روح و روانم نتیجه ای نداره.

نبات با دوستش رفته جنوب و اولین باره که تنها مسافرتی به این دوری میره. قبلا شمال رفته بودولی اینجوری نه. چالش بزرگ و جدید و در عین حال سختیه برای من. امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره. 

فرفره و قرقره هم هفته آینده قراره هفته دیگه برن اردو. این اردو جایزه دانش آموزان ممتاز مدرسه است. ونکته جالبش اینجاست که برای جایزه هم خانواده ها باید مبلغ قابل توجهی هزینه پرداخت کنن.  اول تصمیم داشتیم خودمون ببریمشون به محل اردو ( شمال کشور) بعد در یک اقدام و تصمیم جنجالی( بر اساس قوانین خانوادگیمون) قبول کردیم که با اتوبوس مدرسه برن. اینم یه چالش جدید و  استرس‌زای دیگه.

پذیرش نبات هم اومده و دارم با احساسات متناقض غم و شادی دست و پنجه نرم می‌کنم و سعی می‌کنم به رفتن و نبودنش فکر نکنم. ولی بعضی موقع واقعیت مثل یک آوار غم به صورت ناگهانی و حمله‌ای می‌ریزه روی سینه‌ام و بغض سنگینی ته گلوم میشینه و بارش اشک. نمی خوام خودش اصلا بدونه این حجم از غم و غصه من رو ، چون مهاجرت به اندازه کافی براش سختی داره دیگه ناراحتی غم من و پدرش رو نمی‌خوام اضافه بشه .  از دوستهاش که رفتن اونایی که رابطه معمولی با خانواده‌هاشون داشتن زیاد بهشون سخت نگذشته، ولی اونایی که رابطه‌های خوب و صمیمی داشتن خیلی دلتنگ شدن. ما هم متاسفانه یا خوشبختانه جزء دسته دوم هستیم  لعنت به این وضعیت  و باعث و بانیش که خیلی از خانواده ها رو مجبور به تحمل این دوری کرده.