روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

جزیره

حس می‌کنم در یک جزیره دورافتاده و ناشناس گیر افتادیم و آدمخوارها محاصره‌مون کردن. ذره ذره آماده می‌شیم برای خورده شدن . هر چقدر هم برای هواپیماها و کشتی هایی که از دور می‌بینیم علامت می‌فرستیم فایده نداره . یعنی اینقدر نامرئی هستیم که امکان نداره دیده بشیم. نجات فقط رویایی هست که بتونیم روزمرگی تلخمون رو بگذرونیم.نهایت تلاشمون اینه که بچه هامون رو از خورده شدن فراری بدیم. هر روز هم در اخبار دنیا یه مطلبی در موردمون منتشر میشه . اینقدرخبرهامون تکراری شده  که دیگه کسی اهمیت چندانی نمی ده . اصلا در زنده بودنمون هم شک دارن چه برسه به اینکه فکر کنن ما هم آدم هستیم با تمام احساسات و امیدها و آرزوها. از حرف ها و شعارهای تکراری امیدبخش هم بیزارم. نجات‌دهنده در گور خفته است....

نظرات 6 + ارسال نظر
لیمو یکشنبه 7 خرداد 1402 ساعت 13:45

مهربانو شنبه 6 خرداد 1402 ساعت 09:35 http://baranbahari52.blogsky.com/

احساس واقعیمون از زندگی رو تایپ کردی

باید باورش کنیم و اگر بتونیم بچه هامون رو فراری بدیم از این جزیره منحوس

محمد رها چهارشنبه 3 خرداد 1402 ساعت 00:46 http://Ikhnatoon.blogfa.com

تقریبا در هر کشوری که نظامهای شبه کمونیستی و امنیتی حاکم شدن. در انتهاش دست به فروش مردم زدن. مثلا دولت در آلمان شرقی اواخر جنگ سرد حساب میکرد برای تبادل هر انسان یا فراری دادنش چند گیرش میاد؟ در نتیجه فضای پر از رعب و وحشت با تنگناهای معیشتی در داخل بوجود می اورد که جوان و نسل جدید مجبور به فرار میشد. به هر حال به ازاء هر فرد قاچاقچیها سهمی رو به دولت میرسوندن! یا اینکه دولت عوارض کلانی از بابت خروج قانونی فرد از خانوادش دریافت میکرد!

رهگذر سه‌شنبه 2 خرداد 1402 ساعت 11:46

قربان چشمه‌هاشون همه خشک شده، فقط یه چشمه بود که هنوز آب داشت، اونم خیلی تیره بود، بوی گندی هم می‌داد، قمقمه‌ها رو پر نکردم...

-خدای من اینجا چه اتفاقی افتاده؟! چه بلایی....

چرا قربان؟ چی شده؟ چرا اینقدر تعجب کردید!

-آخه خیلی وقت نمیشه که من از اینجا گذشتم، اینجا اینجا....!

اینجا چی؟
مطمئنید اشتباه نمی‌کنید؟

-نه نه...خدای من، باور کردنی نیست!

هر بلایی هست بیشتر دامن بچه‌ها و جوونهاشون رو گرفته!

-از کجا اینو فهمیدی؟

از قبرستونشون که گذشتیم متوجه شدم.

-تونستی از اهالی اینجا کسی رو پیدا کتی باش حرف بزنی ببینی چی شده؟

نه قربان، نه، تا منو می‌بینن به زبان خودشون یه چیزی میگن و میرن تو خونه‌هاشون، به سختی هم می‌تونم ببینمشون، هوا تاریک شده و همشونم سیاه پوشیدن....

بسیار زیبا و غم‌انگیز

صفا دوشنبه 1 خرداد 1402 ساعت 22:30 http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

این حس رو تقریبا همه مون داریم . واقعا خوب توصیف کردی، استیصال کامل...

رهگذر شنبه 30 اردیبهشت 1402 ساعت 09:42

آره به خدا که خفته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد