روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

در این سرای بی‌کسی



درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند


نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند


چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند


نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


ه.ا.سایه 

ادامه داستان جزیره

و چه زیبا گفت حسین منزوی عزیز:


خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود

و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود


پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود


شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود


اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود

پی نوشت: بخش‌هایی از شعر رو که مناسب حال این روزهایم بود انتخاب کردم.

آدمخوار کمکی

تو پست قبلی نوشته بودم توی جزیره‌مون تنها ییم و کسی ما رو نمی‌بینه. الان اصلاح می‌کنم که تنها نیستیم و اتفاقا چون طعمه‌های خوشمزه‌ای هم هستیم آدم‌خوار کمکی هم از جاهای دیگه ارسال میشه به جزیره.

جزیره

حس می‌کنم در یک جزیره دورافتاده و ناشناس گیر افتادیم و آدمخوارها محاصره‌مون کردن. ذره ذره آماده می‌شیم برای خورده شدن . هر چقدر هم برای هواپیماها و کشتی هایی که از دور می‌بینیم علامت می‌فرستیم فایده نداره . یعنی اینقدر نامرئی هستیم که امکان نداره دیده بشیم. نجات فقط رویایی هست که بتونیم روزمرگی تلخمون رو بگذرونیم.نهایت تلاشمون اینه که بچه هامون رو از خورده شدن فراری بدیم. هر روز هم در اخبار دنیا یه مطلبی در موردمون منتشر میشه . اینقدرخبرهامون تکراری شده  که دیگه کسی اهمیت چندانی نمی ده . اصلا در زنده بودنمون هم شک دارن چه برسه به اینکه فکر کنن ما هم آدم هستیم با تمام احساسات و امیدها و آرزوها. از حرف ها و شعارهای تکراری امیدبخش هم بیزارم. نجات‌دهنده در گور خفته است....

خیامِ همراه

دلم یک خیام همراه می خواد که تنظیم بشه و به صورت خودکار هر چند دقیقه یکی از شعرهاش رو توی گوشم بخونه، دوای دردم همینه فقط.


چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را



یک قطره آب بود و با دریا شد

یک ذره خاک و با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام


ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زما و نه نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام


امروز ترا دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست


نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است


ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت


این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده‌ ست و روزی که گذشت