روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

پند حافظانه



هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست


پیوند عمر بسته به موئیست هوش دار

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

فرازهایی از تاریخ رنج (بخش اول)

کلاس اول 1357

انقلاب شروع شده و به اوج خودش رسیده، آشوب و بلوا در همه جا و  حتی مدرسه ها دیده میشه، چشم های نگران و ترسیده دختر کلاس اولی...

کلاس دوم  1358

هنوز با سارافون می ریم مدرسه ولی کم کم ناظم مدرسه در مورد کوتاه بودن سارافون تذکر میده.

کلاس سوم 1359

جنگ شروع میشه، شب ها باید در تاریکی باشیم و به شیشه پنجره ها چسب بزنیم، صدای آژیر قرمز و ... .چند وقت بعد هموطنان جنگ‌زده مهمان شهرمون میشن، هتل های شهر میشه خونه و کاشونه جنگ زده ها، یک همکلاسی داشتیم که از خرمشهر اومده بود، دختری با احساس، شاعر و مغرور، با دستهایی که از شدت خشکی پوست زخم شده بود و خون میومد، یادمه مامانم محلول گلیسیرین و آبلیمو درست کرد براش بردم که مرهم دستش بشه، یک روز از شدت اضطراب بدون دلیل واضحی وقتی داشت درس جواب میداد دیدیم بی اختیار شلوارش خیس شد و ادرارش کف کلاس جاری شد و همه باهم از این جریان غرق غم و شرم شدیم. 

من موهای بلند و از نظر خودم زیبایی داشتم و خیلی حساس بودم به کوتاه کردنشون، یه روز ناظم مدرسه اومد گفت چون تیفوس شایع شده همه باید یا موهاشون رو کوتاه کنن یا یک بُته سیر بندازن گردنشون! منم ناچار شدم موهای عزیزم رو کوتاه کنم، هنوز گیسِ بریده ام رو یادگاری نگهداشتم.

یادمه اون موقع فکر می‌کردیم جشن تولد جزء جدایی ناپذیر زندگیمونه و حتما باید هرسال برگزار بشه و چون شب ها نمی‌تونستیم چراغ روشن کنیم اون سال جشن تولدمون رو ظهر برگزار کردیم که برای اون زمان اتفاق جدید و عجیبی بود.

کلاس چهارم سال 1360

دیگه گفتن روسری هاتون رو بذارید تو کیفتون و همراهتون باشه، البته معلم ها هنوز بی‌حجاب و با پیرهن‌های شیک و موهای آراسته بودن. ترورها شروع شده بود و.....

کلاس پنجم 1361

به حجاب گیر میدادن و مادرم  که نمی‌خواست زیر بار زور بره و حجاب رو قبول نداشت هر روز در کوچه و خیابان درگیری داشت، یکبار جلو بانک با مسلسل تهدید شده بود و ...، یک روز برای عینک آفتابی از گشت ثارالله ( پاترول زرد) تذکر گرفت و...

کلاس اول راهنمایی 1362

به خاطر کمبود مدارس، تعداد مدارس خوب هم محدود بود و برای ثبت نام ملت باید شب می‌رفتن جلو مدرسه می‌خوابیدن تا نوبت ثبت نام بگیرن. بگذریم که خانواده من هیچ وقت اسیر این جوزدگی ها نمی شدن و نرفتن تو صف بخوابن و چون معدل نهاییم خوب بود بعدا رفتن و به راحتی  ثبت نام شدم. ولی این چیزی ازاسترس و نگرانی من کم نمی کرد. اینکه چی میشه و ....

کلاس دوم راهنمایی 1363

کفش سفید پاشنه تخم مرغی ( تازه این مدل پاشنه مد شده بود) برای عید خریده بودم و خیلی دوستش داشتم. یه روز پوشیدم رفتم مدرسه و چه بلایی سرم اومد. توی راهرو های مدرسه داد می زدم و گریه می کردم که چرا اینقدر بدبختیم که نمی‌تونیم یه کفش خوشگل بپوشیم بیایم مدرسه. یه ژیله مشکی هم داشتم که جیب قرمز بزرگی روش بود و به خاطر همین جیب ممنوع بود پوشیدنش. منم با ترس و لرز می پوشیدم و کیفم رو یه جوری روش مینداختم که گیر ندن بهم. 

کلاس سوم راهنمایی 1364

دوران بلوغ و نوجوانی و تمایل به جلب نظر پسرها و رد و بدل کردن نگاه های دزدکی و دلبری و دلربایی و ..... مدیر مدرسه و معلم دینی و ... سنگ تموم میذاشتن در ایجاد حس گناه و عذاب وجدان. " نگاه زنای چشم است." یادمه هر اوقت دلم می خواست به یه پسر جذاب نیم نگاهی بندازم این جمله جلوی چشمم چشمک می زد و منصرف می شدم از زناکاری. اینقدر موضوع جهنم و آخرت رو جدی گرفته بودم که از ترس مردن و رفتن به جهنم دائم تهوع داشتم. تازه خانواده من اصلا اصلا مذهبی نبودن و هر وقت من نماز می‌خوندم بابا به شوخی و کنایه می گفت از نور( یعنی خودش) ظلمات ( یعنی من) .

"غیبت کردن به مثابه  خوردن گوشت برادر مرده است" از اینکه غیبت کردن به لحاظ اخلاقی و اجتماعی کار درستی نیست بگذریم ولی با این جمله حتی لذت کوچکی مثل غیبت کردن رو هم به کاممون زهر می کردن. یعنی هیچ لذت و خوشی از دستشون در نمی‌رفت.

کلاس اول دبیرستان 1365

صدای آهنگران در حیاط مدرسه طنین انداز بود و ما دخترها شرمنده و در حسرت که نمی تونیم بریم جبهه. یک گونی پشم بهمون دادن که برای رزمندگان ژاکت ببافیم و ما هم بافتیم.

کلاس دوم دبیرستان 1366

جنگ در اوج خودش بود و موشکباران فراگیر شده بود. آژیر قرمز که می زدن می رفتیم زیرزمین هتل کنار مدرسه. تا بعد که داخل حیاط برامون پناهگاه ساختن که دو منظوره بود کلاسهای طرح کاد هم توی اون زیرزمین مخوف و تاریک با لامپ های سقفی کم سو تشکیل می شد.یک روز خونه همکلاس مون رو موشک زد و شوهرخواهر جوانش کشته شد و دوست عزادارمان رو که ضجه می زد همراهی کردیم. در نهایت کلاس ما در مدرسه هدف موشکهای عراقی قرار گرفت که خوشبختانه در روز تعطیل بود ولی متاسفانه خانواده سرایدار مدرسه زخمی شدن. تعطیلی مدارس و آموزش از طریق تلویزیون هم از تجربیات جالب اون زمان بود که فکر نمی‌کردیم در سالهای بعد نمونه‌اش رو برای بچه هامون ببینیم.

کلاس سوم دبیرستان 1367

جنگ تقریبا تمام شد و وارد دوران سازندگی شدیم. فشارهای مدرسه همچنان پابرجا بود، ذره‌ای بوی عطر، کم شدن یک نخ از سبیل، بالا زدن آستین کاپشن( اون زمان اوج شیکی محسوب می‌شد برای ما)، مقنعه توی کاپشن( حتما باید مقنعه رو میاوردیم روی کاپشن تا زشت تر بشیم)، داشتن یک تکه آینه توی کیف، پوشیدن کفش کتونی سفید و...... همچنان جرم‌های نابخشودنی بودند که هر روز  توسط مسئولین مدرسه و با ایفای نقش فعال معلم پرورشی مورد نظارت و برخورد جدی سفت و سخت قرار می‌گرفت. دم در مدرسه بازرسی بدنی و کیف ها انجام می‌شد.

کلاس چهارم دبیرستان1368

فشار درس و وحشت غول کنکور و .... امتحان نهایی و  .....

تا اینجا انتظار میره ما حالمون خوب باشه؟

دوران جوانی و دانشگاه در قسمت بعد.




انجماد موقت

کاش با پیشرفت علم یک امکانی فراهم می‌شد که بتونیم  برای مدت دلخواه خودمون رو منجمد کنیم، و به صورت موقت از زندگی استعفا بدیم، بعد از یک مدت  با همین سن که هستیم  یخمون باز بشه و به دنیا برگردیم. فقط اشکالش اینه که اگر  اطرافیانمون با ما همسو نباشن شرایط قاراشمیش میشه.فکر کنم دارم رد می‌دم دیگه

لذت بی‌خبری

دارم فکر می کنم آیا در زمانهای قدیم که اینقدر خبر و آگاهی نبود مردم خوشحال‌تر نبودن؟ منظورم از خبر همه خبرهاست جهانی و کشوری و ....

 اینجا جنگ شد با جزئیات، اونجا زلزله اومد با جزئیات، اینجا سیل اومد، اونجا تصادف شد، یک عده از سرما مردن یک  عده از گرسنگی، اونطرف  رونالدو اینقدر خرج کرد برای تولد دوست دخترش، این علائم نشون‌دهنده فلان بیماریه، اینو بخوری عمرت کم میشه، اینجاها نرفتی؟ نصف عمرت برباد رفته، قراره جهان بدتر بشه، آب نیست، هوا آلوه‌تر میشه، نسل فلان جونور داره منقرض می شه و ...... حالا مقایسه کنید با 100 سال پیش، نهایت اطلاعات تا چند کوچه اونورتر و چندتا دوست و فامیل بود، مریض هم می‌شدی پزشک داشتی به پزشکت اعتماد می‌کردی، نداشتی هم که هیچی یا خوب می‌شدی یا دوراز جون شما می‌مردی و خلاص. حالا هی سرچ کن و هی دنبال این درمان و اون دارو ، همین دو روز خوشیت رو هم از دست میدی. الان اینقدر عادت کردیم به این خبر گرفتن که جزئی از زندگیمون شده. اینه که همه‌اش فکرمون درگیره . البته شاید مزایا و محاسن زیادی داشته باشه. مثلا امکان کمک کردن به گرفتارها، فرار کردن از خطرها و .... ولی در مجموع حس می‌کنم بخش زیادی از روزهای خوب و ارزشمند عمرمون رو داریم غم و غصه و حرص و جوش چیزهایی رو می‌خوریم که کاری هم از دستمون بر نمیاد  و فقط لحظه‌هامون تلخ میشه. بی‌خبر هم که باشیم دلشوره می‌گیریم . کافیه یکی از نزدیکانمون چند دقیقه گوشی همراهش رو جواب نده یا پیاممون رو سین نکنه دلمون هزار راه می‌ره. آخه اینم شد زندگی؟

مانترا

نبات یک تابلوی کوچولو از دوستش هدیه گرفته بود و چند وقت پیش گفت من اینو نمی‌خوام، منم گذاشتمش توی کشو. چند روز پیش چشمم بهش خورد و بااینکه شعرش جدید نبود خیلی به دلم نشست . چندبار اینور اونور جابجاش کردم که جلوی چشمم باشه و آخرش گذاشتمش روی پاتختی کنار کتابهام . چون احساس کردم باید زود به زود ببینمش و به حسش احتیاج دارم. "زندگی درک همین اکنون است". مانترای این روزهای من شده همین یه جمله و روزی چندبار تکرارش می‌کنم.
 شعر عرفاً منسوب به سهرابه ولی مشکوکه و خیلی ها می‌گن مال سهراب نیست.برای من اهمیتی نداره همین که حالم رو خوب می‌کنه کافیه.
مانترای شما چیه این روزها؟