چهارشنبه
به درخواست نبات چهارشنبه رو مرخصی گرفتم تا با هم باشیم و مادر دختری خوش بگذرونیم، ساعت 11 ایشون وقت اپیل داشتن که من ساعت 12 رفتم دنبالش ، می خواستم تا ظهر برم اداره که به پیشنهاد نبات نرفتم و به خودم استراحت دادم. اول رفتیم مرکز خریدی که دوست داشت یه چندتا خرید خوب و دلخواهش رو انجام داد بعد جای همگی خالی رفتیم رستوران گیاهی و غذای سالم و خوشمزه در محیطی زیبا و آرام صرف شد و بعدش هم چای و دمنوش. بعد از یه خرید کوچیک دیگه رفتیم سمت خونه اما قبلش به سبزی فروش محل سرزدم و سبزی خوردن و میوه هم گرفتم و ساعت 5 خسته و خوشحال برگشتیم خونه. با مامان دوست بچه ها قرار گذاشته بودیم ساعت 7 ببریمشون سالن اسکیت. نبات هم می خواست ساعت 8 بره جشن تولد. تا رسیدیم خونه کتری رو گذاشتم برای چای( من اگه بهترین چای رو هم بیرون از خونه بخورم بازم چایی خونه یه چیز دیگه است برام) بعدشم به آماده کردن و رفع اشکال لباسهای نبات گذشت تو این فاصله پسرها هم یه بند بی قرار رفتن بودن و با دوستاشون تلفنی هماهنگ می کردن . خلاصه ساعت 6 و 20 راه افتادیم و با اینکه راهمون نزدیک بود ساعت 7 رسیدیم سالن و بچه ها رفتن توی پیست .دوستاشونم که راهشون دورتر بود 45 دقیقه بعد رسیدن . تا ساعت 9 بازی کردن بعدشم طبق قولی که داده بودیم رفتیم رستوران.وای که چه قشقرقی راه انداخته بودن رستوران رو گذاشته بودن رو سرشون. بعد از خوردن شام پر سر و صدا با دوست جونها با هزار وعده و وعید و تهدید و تطمیع خداحافظی کردیم . با نبات تماس گرفتم که بیایم دنبالت گفت هنوز شام ندادن ولی بیا حالا ساعت 11 شده نمیدونم کی میخواستن شام بدن!!!!!! تا رسیدیم به نبات ساعت 11/5 بود اونم عطای شام رو به لقایش بخشید و سوار شد ساعت نزدیک 12 رسیدیم خونه به سلامتی و روز چهارشنبه به پایان رسید
پنج شنبه
صبح پنج شنبه ساعت 10 بیدار شدم نبات رفته بود تمرین رانندگی آقای میم هم سرکار .بچه ها رو بیدار کردم و با هم صبحونه خوردیم برنج خیس کردم برای ناهار میخواستم زرشک پلو که مورد علاقه همه خانواده هست بذارم.بعدشم یه کم استراحت ، سبزی ها رو پاک کردم و شستم آقای میم زنگ زد که ناهار نمیاد یه ماست و خیار درست کردم و ناهارمون رو 4 نفری خوردیم میز رو جمع کردم ظرفها رو هم شستم( از پنج شنبه عصر تا صبح روز شنبه خانم کمک نمیاد و منهم حال نداشتم ظرفها رو بچینم توی ماشین) و چای و سر و کله زدن با فرفره و قرقره . دوستهای نبات با هماهنگی من براش یه جشن تولد غافلگیری گرفته بودن ساعت 4 از خونه بیرون رفت. آقای میم هم رفته بود برای بچه ها تلویزیون بخره و با من در تماس بود .ساعت 7 اومد خونه با تلویزیون و میزش و بقیه شب رو به نصب و راه اندازی تلویزیون گذروندیم. نبات هم قرار بود شب بره خونه دوستش بخوابه. بعد از نصب تلویزیون یکی دو قسمت هیولا دیدیم بعدشم خوابیدیم.
جمعه
جمعه فقط کار بود و کار وکار . جمع و جور کردن کمدها، تغییر دکور اتاق تلویزیون با وضعیت جدید، سبزی پلو وماهی و کوکو سبزی، چیدن و جمع کردن میز، اومدن نبات به همراه دوستش، سر و سامون دادن به یه جعبه آلبالو که فامیل از باغشون آورده بودن،کمک به همسر در امور فنی، جواب دادن به مامان مامانهای بچه ها، رسیدگی به دعوا ها و اختلافاتشون، مهیا کردن تنقلات و میوه و چای و... برای پذیرایی از دوست نبات تهیه شام برای نبات و دوستش(پاستا با سس آلفردو)، و ماکارونی سنتی برای پسرها ، درست کردن سالاد، دوباره چیدن میز و جمع کردنش، و از همه سخت تر مراسم به زور خوابوندن بچه ها و ساعت 11 له و داغون بالاخره رفتم تو اتاقم و بعد از کمی کتاب خوندن خوابیدم
سالهای زندگی من و همسرم در حالت خوشبینانه به 1/3 آخر رسیده ، با اینکه از نظر اطرافیان به لحاظ مالی وضعیت متوسط رو به بالا داریم ولی من فکر میکنم با توجه به تلاش و توانایی هردوی ما به ویژه آقای میم شایسته بیشتر از اینها بودیم . ما زندگیمون رو از صفر کلوین و بدون کمک شروع کردیم نه تنها حمایت مالی خانواده هامون رو نداشتیم بلکه کمکهای زیادی هم به اونا کردیم که البته از این بابت خیلی هم مفتخریم. الان بعد از بیش از بیست سال زندگی مشترک از بیشتر اطرافیانمون که حمایتهای زیادی هم داشتن خیلی جلوتریم و من همه اینها رو نتیجه سعی و تلاش بی وقفه و تدبیر آقای میم میدونم. در این بیست و خورده ای سال در بخش های کاملا دولتی، نیمه دولتی و چند بخش خصوصی با زمینه های کاری مختلف کار کرده و تونسته اعتبار زیادی بدست بیاره ، با ریسک پذیری بالا و همچنین اعتماد بنفس زیاد هر وقت دیده محیط کار جوابگوی توقعاتش نیست کارش رو عوض کرده و همیشه هم موفق بوده. ولی چیزی که باعث شده نتونه به اون حدی که لیاقتش رو داشته برسه صداقت و درستکاری بیش از حد بوده و اینکه فقط و فقط میخواسته از راه درست کار کنه و اسیر بازی های کثیف محیط های کاری نشده.با تمام وجودش برای دیگران کار کرده و باعث ارتقاء قابل توجه جاهایی شده که توشون کار می کرده ولی به دلیل چاپلوسی نکردن، گوش به فرمان نبودن و قاطی باند و باند بازی نشدن فرصت های زیادی رو از دست داده . من همیشه بهش میگم تو شغلت شده تاسیس و ارتقاء موسسات و بنگاههای تولیدی و اقتصادی . چون مالکین و یا بقیه ذینفعان اون موسسات به محض به ثمر رسیدن نتیجه زحماتش با ناجوانمردی و نمک نشناسی هرچه تمام تر شرایط رو جوری مهیا می کنن که عرصه بهش تنگ بشه و اونجا رو ترک کنه. این نتایجی که میگم در حد راه اندازی کارخونه، خط تولید، گرفتن نمایندگی شرکتهای بزرگ خارجی و .... دیگه بوده نه چیزهای کوچیک و قابل صرفنظر.
اینا رو گفتم چون آخرین کاری که سه سال روش وقت گذاشت و از صفر شروع شده بود، علیرغم سنگ اندازی و ایجاد موانع سخت از طرف رقبا تازه داشت به ثمر می رسید ایندفعه شرایط اقتصادی و سیاسی کشور بهم ریخت و وضعیت شرکت تاسیس شده که کاملا وابسته به ارتباط نزدیک با اروپا بود به انحلال انجامید.
تمام پشیمونی همسر اینه که چرا اون موقعی که توانایی مالی و جسمی داشته به جای انجام کارهای بزرگ برای دیگران یه کسب و کار کوچیک ولی مطمئن برای خودش ایجاد نکرده تا الان بتونه راحت تر باشه. این روزا احساس میکنم از لحاظ روحی و جسمی کم آورده و اولین باره که می بینم از کار کردن خسته شده و افسوس می خوره که داره روزهای عمرش رو بدون لذت بردن از زندگی تلف میکنه.شنیدن این جمله از کسی که میشه گفت معتاد به کارحساب می شد برام سنگین و متاثر کننده بود.شاید اگر وضع مملکت اینقدر بی ثبات و نگران کننده نبود همسر همیشه پرتلاشم با امید بیشتری کار رو ادامه میداد ولی متاسفانه شرایط جوری شده که چشم انداز خوبی نداره.
اینا فقط دلنوشته بود و خدا رو شکر می کنم به خاطر سلامتی، وضع مالی نسبتا خوب، آرامش زندگی و خیلی چیزهای دیگه که خوشحالمون میکنه و دعا می کنم همه مردم جهان در صلح و آرامش و تندرستی بدور از حرص و آز و طمع و جنگ و کینه دوروزه عمر دنیا رو بگذرونن.
دیروز از اول صبح روز شلوغی داشتم، ساعت 8 پیش جلسه ای در دفتر داشتیم برای آمادگی جلسه ساعت 9 با بالاترین مقام اداره که نتونستم صبحونه مختصری رو که آورده بودم بخورم بعدشم رفتیم جلسه خسته کننده ای که با یک استکان کوچک چای تا ساعت 11/5 ادامه داشت، بلافاصله بعد از جلسه به کارتابل و ارجاعات رسیدم تو این هیری ویری از مدرسه بچه ها زنگ ردن که فرفره دلش درد میکنه بیاید دنبالش منم گرفتار چه کنم چه نکنم زنگ زدم به نبات مهربونم اونم مثل برق ماشین گرفت رفت دنبال دادشها و آوردشون خونه وقت ناهار بالاخره فراغتی برای بودن با دوستان و گفتن و خندیدن های همیشگی، بعد از ناهار هم نیم ساعت پیاده روی در محوطه داخل اداره (به دلیل گرمای هوا نمیشه بیرون از ساختمون پیاده روی کرد)، ساعت 2 جلسه با پیمانکار طراح وبسایتی که برای موضوعی خاص داریم راه اندازی می کنیم اونم تا ساعت 4 و ربع طول کشید
حالا کی حال داره بره خونه !!!! رفتم خونه و کمی استراحت ، بچه ها سفارش فیله سوخاری با سیب زمینی سرخ کرده دادن منم دست بکار شدم تا ساعت 8 درگیرغذا و سالاد و .... بعدشم که فرفره و قرقره از حیاط اومدن به زور فرستادمشون حموم و شامشون رو هم دادم تا جناب آقای میم با کلی تاخیر تشریف آوردن و ما هم شاممون رو دورهم نوش جان کردیم.
مراسم خواب بچه ها هم داستان داره دوست دارن 5 تا 10 دقیقه کنارشون بخوابم و لاو بترکونیم(فکر کنم قبلا گفتم) منم از این فرصت برای جبران کمبود باهم بودنهامون استفاده میکنم دیشب آقای میم خرید هم کرده بود(میوه و ...) باید اونها رو میشستم(دوست ندارم میوه نشسته بذارم توی یخچال)، به جای خودم بابا رو مامور کردم پیششون بخوابه تا هم من به کارام برسم هم به ایجاد روابط صمیمی پدر و پسری کمک کنم البته این روابط همیشه بعد از کلی بازی و شوخی و خنده به جنگ و جدل میکشه
میوه ها رو شستم و چون بچه ها هنوز من رو می خواستند جابجا کردن و تو یخچال گذاشتنش رو به آقای میم سپردم خلاصه تا بچه ها خوابیدن ساعت شد 11 و شروع بخش دیگر زندگی من، سه نفری در کنار هم چای نوشیدیم و کمی گشت در شبکه های اجتماعی، من ساعت 12 رفتم به کنج آرامشم توی تخت خواب و بعد از یک ربع مطالعه
از شنبه تا حالا نتونستم چیزی بنویسم از بس سرم شلوغ بود هم شخصی و هم اداری ،جلسات مختلف و وقت دکترو ... همه باعث شد روزهای شلوغی داشته باشم حس میکنم بچه ها رو هم به اندازه کافی ندیدم .
بگذریم تو این هفته دوتا مطلب جالب خوندم یکی در مورد فضولی و روانشناسی فضولی و دیگری در مورد سرعت زندگی زن و شوهر
فضولی: بارها دیدیم و شنیدیم که بعض از افراد سوالاتی رو از ما می پرسن و یا برعکس ما سوالهایی رو می پرسیم که دونستن جوابش هیچ تاثیری برای سوال کننده نداره ولی شاید موجب آزار سوال شونده باشه پس یاد بگیریم هر وقت می خوایم از کسی سوالی بپرسیم دقت کنیم که جوابش چه تاثیری به جز ارضاء کنجکاویمون داره و همینطور ببینیم آیا خودمون دوست داریم اون سوال ازمون پرسیده بشه یا نه****
***** بعضی ها یه سوال میپرسن که شما هم ازشون بپرسید و اونا چیزی رو که نمی تونن مستقیم بگن در قالب جواب بهتون برسونن تو این مواقع بدجنسی من گل میکنه و طرف رو تو خماری میذارم و ازش چیزی نمی پرسم
سرعت زندگی:موضوع بعدی این بود که باید سرعت زندگی زن و شوهر با هم هماهنگ باشه تا بتونن ساعتهای خوبی رو کنار هم داشته باشن مثلا یه خانم خونه دار که از صبح تا شب همه کارهاش رو سر فرصت و به اختیار خودش انجام داده سرعت زندگیش با همسرش که از صبح در محل کار با چندین و چند کار مختلف و با برنامه اجباری روبرو بوده بعدشم با تحمل ترافیک و .... رسیده خونه خیلی فرق میکنه و هر دوشون باید تلاش کنن سرعتهاشون رو به تعادل برسونن مثلا خانم سعی کنه وقتی همسرش اومد خونه نیم ساعتی بهش فرصت بده تا با محیط خونه تعادل برقرار کنه آقا هم قبل از اینکه بیاد خونه با کند کردن ریتم رفتارش و تمرین آرامش در رانندگی و گوش دادن به یک موسیقی دلچسب خودش رو آماده کنه
دوتا نکته رو باید اینجا یادآوری کنم اول اینکه الان پیش خودتون نگید دلت خوشه بابا تو اینهمه گرفتاری حالا به فکر سرعت زندگی و اینجور چیزا باشیم چون من فقط محض اطلاع و جلب توجه به این قضیه موضوع رو باز کردم و دوم اینکه ممکنه خانم و آقا هردو شاغل باشن ولی سرعت هاشون متفاوت باشه چون حتی در شغلهای مختلف و افراد با ویژگی های شخصیتی متفاوت این ریتم فرق میکنه و ممکنه جنس کار و شخصیت افرادباعث بوجود اومدن این تفاوت سرعت بشه پس بیاید سرعت هامون رو هماهنگ کنیم و با هم بریم
شنبه برای من یه حس خوب شروعه، درسته که معمولا با خستگی و خواب آلودگی همراهه اما شکرگزارم برای شروع یک هفته دیگه با سلامتی و آرامش و برای همه آرزوی یک هفته شاد و بانشاط رو دارم هرچند که تو این زمونه و تو این اوضاع دل خوش سیری چند ولی بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
امروز بیست و سومین سالگرد ثبت پیوندمون به صورت رسمیه و اعلام رسمی نامزدیمون و البته جشن خاطره انگیز شب نامزدی . برای من اون شب خیلی شیرین تر از شب عروسیمون بود چون همه چی تازگی داشت و همه مثل پروانه دورمون می گشتن . همه کارها رو خودمون دونفره و با عشق انجام دادیم . اول رفتیم حلقه خریدیم بعدشم سفارش کیک و هماهنگی با عکاس و ..... مراسم توی خونه پدری بود و بزرگترهای فامیل رو دعوت کرده بودیم یه جشن کوچیک و گرم . شام و کیک و پذیرایی یا ما بود میوه رو هم فامیل همسر از باغشون آورده بودن (میوه های تابستونه شهرشون خیلی عالیه). مامان من برام یه لباس سبز شیک دوخته بود اوناهم یه لباس صورتی برام آورده بودن و قرار شد هردو لباس رو بپوشم. اون موقع اصل بر تفاهم بود نه بدجنسی شب قبل از مراسم بله برون بود و تعیین مهریه و ....،صبح روز بیست و نهم تیرماه 1375 رفتیم محضر و ناهار هم همه مهمون ما بودن و شب مراسم شیرین نامزدی.
عروسیمون دوسال بعد بود و شاید چون فرمالیته و از طرفی در اوج گرفتاریهای خانواده من و انتقالشون به تهران بود مشکلاتی با خودش داشت که تقریبا میشه گفت اصلا بهم خوش نگذشت . نوع مراسم که تو دو واحد آپارتمان خالی و بصورت زنونه مردونه بود، آرایشگاهی که رفتم (داستانش رو بعد میگم)، و استرس ماشین عروس (اونم داستان خودش رو داره)،حتی لباسم با اینکه خیاط دوست ما بود و قیمتش هم برای اون زمان زیاد شد اما اونجوری که دوست داشتم نبود، گرفتاری های قبلش هم مثل تهیه جهیزیه و .... اذیتم کرد.
خیلی از این ناخوشایندی ها مربوط می شد به اختلاف فرهنگی و مذهبی دو خانواده و بخشی از اون به بی تدبیری خودم و خانواده ام و قسمت بزرگیش به .... ریختن خواهر همسر و دخترهاش. من از روز اول با صداقت وارد خانوادشون شدم و برام رابطه بدِ بی دلیل و صرفا عروس و خواهرشوهری معنی نداشت ولی بعدا فهمیدم بعضی ها فکر می کنن باید حتما یه ...ی بریزن تا ثابت کنن این رابطه بر مبنای حسادت و بدذاتی بنا شده.
نمی دونم بازگو کردن خاطرات بد و ثبت اون باعث میشه احساس بدتری داشته باشیم یا بهتر برای همین فعلا به همین خلاصه اکتفا می کنم.