روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

فصل تازه*

این روزها با وجود نگرانی و خستگی‌های سر و کله زدن با بچه‌ها توی خونه در کل احساس خوبی دارم. تجربه‌هایی که در طول زندگیم نداشتم و لذت‌هایی که به دلیل شاغل بودن نتونستم تجربه کنم.

خوابیدن‌های بی‌دغدغه، وقت آزاد، بودن در کنار بچه ها در ساعت‌هایی از روز که قبلا هیچوقت با هم نبودیم ، به خصوص در فصل بهار و.....

البته اینها نیمه پر لیوانه و نیمه خالی لیوان هم کم پر نیست!!! درگیری بچه‌ها با هم و با من به خاطر موضوع‌های کوچیک و بزرگ، ضدعفونی  همه‌چیز و نگرانی مداوم از تمیز نبودن همه‌چیز، محدودیت بیرون رفتن‌ها  و دیدن خواهر و برادر و دوستان و..... 

ولی در کل فکر می‌کنم این فصل و این برهه از زندگی تجربه‌ایه که اگر زنده بمونیم شاید دیگه تکرار نشه و اگر هم زنده نمونیم (دور از جون) باعث شده آرزو به دل نمرده باشیم و لااقل روی دیگر زندگی رو هم دیده باشیم.

فقط نمی‌دونم چجوری باید برگردیم سر کار من که دیگه اصلا حوصله هر روز سرکار رفتن از صبح تا عصر رو ندارم و شاید فکر دیگه‌ای برای زندگی کارمندیم بکنم. هرچند که شرایط اقتصادی به قدری وخیمه که راحت نمیشه ریسک کرد.

این روزها باید بگیم " چو فردا شود فکر فردا کنیم"




*آهنگ زیبایی از خواننده محبوب من

تصمیم درست

چند روز پیش سالگرد ازدواجمون بود به عبارت دیگر سالگرد همخونه شدن و بقول معروف رفتن زیر یک سقف. همسرم همیشه این روز رو بیشتر از تاریخ عقد رسمی و شناسنامه‌ایمون  به رسمیت می‌شناخت  و منم یه جورایی قبولش داشتم. اما امسال با توجه به یه سری ملاحظات تصمیم دیگه‌ای گرفتم. 

روز عقد مون روزی بود که روز قبلش دونفری رفتیم حلقه خریدیم و  شبش جشن نامزدیمون رو  تو خونه ما با مهمون‌هایی محدود ولی باب میل من  و مطابق با فرهنگ خانواده خودم برگزار کردیم. روزی که خیلی برای هردومون و حتی اطرافیانمون  هیجان‌انگیزتر و شیرین‌تر از روز عروسی بود.روزی که پر از تازگی بود، حس نوعروس بودن و مرکز توجه بودن و تپیدن قلب و  اتفاق بزرگ زندگی. اما روز عروسیمون که حدود دوسال بعد از عقد و نامزدی بود با یه تصمیم ناگهانی تعیین شد و سریع مقدماتش رو با محدودیت شدید مالی  همسرم فراهم کردیم و من اصلا خاطره خوشی از عروسیمون ندارم. هیچ‌چیزش مطابق میلم نبود از لباس و آرایشگاه و محل و نوع برگزاری و کیک و سفره عقد وماشین و شام و .... نه تنهادوستشون نداشتم بلکه درست نقطه مقابل انتظارات و سلیقه من بود و اصلا با فرهنگ ما همخونی نداشت. میشه گفت یه‌جور رفع تکلیف بود با کلی خاطرات بد و تلخ  چه اونهایی که خانواده همسرم و حتی خودش مقصر بودن و چه اونهایی که خانواده خودم باعث و بانیش بودن. هنوز فکر می‌کنم چرا عروسی گرفتیم. با دیدن هر صحنه از فیلم عروسیمون یه خاطره بد و آزاردهنده برام تداعی میشه. به همین دلیل تصمیم گرفتم از امسال دیگه سالگرد عروسی رو بی خیال بشم و مثل یک روز عادی ازش بگذرم و در عوض سالگرد خاطرات خوش عقد و نامزدی رو جشن بگیرم. 

ناگفته نماند همسرم امسال با توجه به گرفتاری‌ها و شرایط موجود کلا این روز رو فراموش کرد و من‌هم در راستای تصمیمی که گرفتم بهش یادآوری نکردم .

به نظر خودم تصمیم درستیه و تا حدی تلخی‌های خاطرات ناخوشایند رو برام قابل تحمل می‌کنه و شاید به مرور زمان کمرنگ بشه.

فرار از زندان

امروز بعد از 36 روز اومدم سرکار. سخت ترین قسمت قضیه پوشیدن مقنعه بود احساس خفگی می‌کردم. مراسم ماسک و دستش و ...هم یه طرف

ولی حس خوبی بود علیرغم همه ترس‌ها و نگرانی ها،  خروج هدفمند از قرنطینه و دیدن منظره زیبای کوه‌های تهران تاثیر خوبی بر روحیه‌ام داشت .

ولی خیلی خوابم میاد و زمان هم دیر میگذره

آرزو‌ بی‌آرزو

مگر من همیشه آرزوی  خانه‌نشینی نداشتم  پس چرا الان کلافه و سردرگم  هستم نه خواب راحت ، نه ذوق زندگی، نه شوق خرید مجازی


ساعت خوب، ساعت بد

شما  هم ساعت خوب و بد دارید؟

من ساعت ۶ تا ۸ بعدازظهر ساعت بدمه! بعنی تو این دو ساعت همه احساسات و افکار بد میاد سراغم، حال و حوصله هیچ کاری رو هم ندارم به عبارتی منفعل و افسرده می‌شم 

اگه خسته باشم و بخوابم ( وقتهایی که از سر کار میام) که دیگه واویلاست  ، اگر هم بیکار باشم یه حس خیلی بد و نا امیدکننده دارم، به محض اینکه عقربه کوچیکه میره روی هشت انگار معجزه اتفاق می‌افته و تمام بار منفی از روم برداشته میشه