روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

ترمه رنگی مادربزرگ

روز پنج‌شنبه کتاب جدید نسرین جان به دستم رسید، ترمه رنگی مادربزرگ، تو این روزهای تلخ و پر از سردرگمی خیلی بهم چسبید، کلمه به کلمه کتاب ور مزه مزه کردم و شیرینیش به جانم نشست، یک بند خوندمش و نتونستم بذارم زمین. لطیف، روان، شیرین و پرکششش. طرح جلد زیبای کتاب هم اثر دختر عزیز مهربانوجان، مهردخت هنرمند خیلی دلنشین و جذاب هستش. ، ناشر و توزیع کننده کتاب هم با مهربانی و صبوری پاسخگو بودند و کتاب رو در زودترین زمان ممکن به دستم رسوندن.دست همگی درد نکنه.

من از طرف مادری شیرازی هستم و حال و هوای شیرازیِ کتاب رو با ذره ذره وجودم حس کردم. آجیل مشکل گشا و باغچه‌ها و گلها و...... .مادر بزرگ من پنج‌شنبه های اول هر ماه آجیل مشکل گشا می‌شکست،  اینجوری بود که هرکی از فامیل هر نذری داشت برای مدت معلومی و به مقدار مشخصی به مادر بزرگ اعلام می‌کرد و بر همین اساس مقدار کل آجیل مشخص می‌شد.مادر بزرگ آجیل رو از جای خاصی که قبولش داشت می‌خرید. مراسم به اصطلاح شکستن آجیل هم که در واقع تمیز کردن و پوست کندن مغزها و ... بود برای ما بچه‌ها جذابیت زیادی داشت. سفره تمیزی پهن می‌شد و آجیل رو می‌ریختن روی سفره، مادربزرگ در حال پاک کردن آجیل قصه‌ای تعریف می‌کرد، تا جایی که یادمه داستان مردی بود که بی‌گناه زندانی شده بود وبا نذر آجیل مشکل گشا حاکم به بی‌گناهیش پی می‌بره و از حبس خلاص میشه. قصه مفصل و قشنگی بود مخصوصا از زبان مادربزرگ مهربانم. جالبه که هر ماه این قصه رو می‌شنیدیم ولی برامون تکراری نمی شد و این مراسم رو دوست داشتیم. بعد از تموم شدن قصه و تمیز شدن آجیل‌ها، آجیل در بسته های کوچیک بسته‌بندی و بین همه از جمله صاحبان نذر توزیع می‌شد. پوست ها و اضافه‌هاش هم به آب روان سپرده می‌شد.  

چه روزهای باصفایی داشتیم و چه دلهای زلالی...

زندگی معمولی

فکر می کنم فرق زندگی ما با خیلی از مردم دنیا اینه که اونا دغدغه هاشون بیشتر شخصیه و خانوادگی یعنی نگران شغل و سلامتی و آینده خودشون و بچه هاشون و ... هستن و برنامه‌ریزی‌هاشون بیشتر به خودشون و عوامل بعضا مشخص وابسته است. ولی ما علاوه بر اینکه دغدغه‌هامون بیشتر اجتماعی و سی ا سی و ... هست، برنامه ریزی‌هامون هم به عوامل نامشخصی وابسته است که در تعیین و پیش‌بینی‌شون اختیار زیادی نداریم و همین بی‌ثباتی و نامشخصی انرژی فکری و روانی زیادی ازمون می گیره و رفته رفته مستهلک می‌شیم. من خودم خیلی از مواقع سعی می‌کنم دایره برنامه‌ریزی و  آینده رو  در ابعاد مختلف کوچیک کنم. یعنی هم اینکه افق بلندمدت به اون معنا نداشته باشم هم اینکه به صورت جغرافیایی دایره رو محدود کنم به چهاردیواری خونمون. ولی همیشه نمیشه و مجبوری ریسک کنی .

کلا احساس می کنم تمام سالهای عمرمون در حالت موقت و استندبای گذشته و پامون روی زمین نبوده و همین باعث خستگی و فرسایش روحی شده. به نظرم زندگی معمولی داشتن نعمت بزرگیه که نسل ما ازش محروم بوده. امیدوارم بچه‌هامون با تفاوت نگاه و بینشی که دارن بتونن زندگی عمولی رو تجربه کنن با آرامش  و آسایش بیشتر.

سفرهای جبرانی

بیشتر از 6 سال بود که به ولایت همسر نرفته بودیم، دلایل مختلفی داشت که یکیش کرونا بود، و بالاخره بعد از اصرارهای زیاد برادرشوهرهای عزیز و همسرانشون که جاری‌های بنده می‌شن تصمیم گرفتیم سفری کوتاه به ولایت داشته باشیم. قبلا از تنهایی‌هامون گفته بودم ، اینکه از پدربزرگ و مادربزرگ نداشتن دوقلوها خیلی ناراحتم و از اینکه از محبت ناب و شیرین پدربزرگ و مادربزرگ محروم هستن دلم به درد میاد. عمو و زن‌عموی بزرگ بچه ها خیلی خیلی مهربون هستن وتا حد زیادی تو این چند روز تونستن طعم شیرین این محبت رو به بچه ها بدن. البته عمه‌شون هم اگر کمی درجه انصاف و محبتش رو بالا می‌برد و از خودخواهی هاش که همه چیز رو فقط برای بچه ها و نوه هاش می خواد کم می‌کرد با توجه به اینکه راهمون هم به هم نزدیکه می‌تونست این جای خالی رو پر کنه که نکرد.خلاصه اگرچه اولش حس می‌کردن حوصله‌شون سررفته( چون لپ‌تاپ نذاشتیم بیارن) ولی بعدش کلی با فامیل‌های عزیز و دورهمی‌های نسبتا شلوغ حال کردن و ما هم از این حال کردن بسی لذت بردیم. چقدر مهربونی خوبه و بچه‌ها چقدرخوب محبت واقعی رو از محبت ظاهری تشخیص می‌دن.

از ولایت برگشتیم و چون مدرسه بچه ها تعطیل بود با همه دلگیری و غمی که داشتیم فرصت رو غنیمت شمردیم  بعد از 4 سال سفری به شمال هم داشتیم که به قول دوستمون لیمو جان خاطرات شمال محاله یادم بره و اگه دور دنیا رو هم بگردی هیچ جا شمال خودمون نمیشه. چند روی هم شمال بودیم و غم‌ها و نگرانی‌هامون رو به دریا سپردیم و با آهنگ هایی که از باند ویلای بغلی پخش میشد اشک ریختیم و دلی سبک کردیم . مخصوصا با آهنگ سفر کردم معین که هم دلنشین بود و هم خاطرات سختی‌ها و رنج‌ها و گرفتاری‌هایی که در نوجوانی بهمون تحمیل شده بود رو  زنده کرد. 

امیدوارم این داستان به خیر و خوشی ختم بشه و دل همه جوونها و ما جوونی نکرده‌ها هم شاد بشه هرچند که ای دریغ از عمر رفته ای دریغ.....

ماجراهای اداری

امروز برای یک کار بانکی مراجعه کردم به شعبه‌ای که به واسطه اداره سالهاست توش حساب دارم، کاری رو می‌خواستم انجام بدم که در یک ماه اخیر دوبار انجام شده بود و الان می‌خواستم یک بار دیگه با همون روال قبلی انجام بشه. متصدی‌ای که قبلا بود و من رو می‌شناخت رو پیدا نکردم و براساس شماره نوبت به متصدی دیگه‌ای ارجاع شدم. ایشون هم گفتن نمیشه و  چون گفتم روندش رو بلدم و قبلا هم  همین‌جا انجام دادم گفتن بخشنامه اومده که دیگه اینجوری نمیشه، بعد از اصرار من فرمودن به رییس شعبه بگم. به رییس شعبه هم که گفتم ایشون گفتن مدارکی رو که قبلا ارائه دادی دوباره بیار. منم به همسر زنگ زدم و تصویر مدارک رو برام فرستاد. ولی چون صبح خیلی زود بود جایی نبود که پرینت بگیرم. به آقای رییس گفتم ایشون هم گفتن برو به متصدی بگو ، متصدی مربوطه هم گفتن هرچی مافوقم بگه... خلاصه در حال پاس شدن از این سمت به اون سمت بودم که کلا گفتن نمیشه  و خلاف قانونه  منم گفتم آهان اینطوریه ؟ یعنی اون دوبار قبلی هم خلاف کردید و آقای رییس گفتن نه ما قبلا این کار رو انجام ندادیم. منم عصبانی شدم و گفتم یعنی من دروغ می‌گم؟ سریع گردش حسابم رو از روی نرم‌افزار بانک روی موبایل پیدا کردم و با سند بهشون گفتم که قبلا توی این تاریخ‌ها انجام شده . در حال چک و چونه بودم که فرشته نجاتم ( همون متصدی که قبلا کارم رو راه انداخته بود) اومد و گفت اره من ایشون رو می‌شناسم و ... الانم مشکلی نیست کارشون رو انجام می‌دیم مدارک رو هم بعدا بیارن باز رییس شروع کرد به زر زر که خانم معاون وارد عمل شد و گفت کارشون رو راه بندازید. منم رفتم فرم ها رو پر کردم  که بدم به متصدی اولی دیدم میگه من انجام نمی دم، به من چه بگو همون فلانی که راهنماییت کرده خودش بیاد انجام بده . فلانی هم دستش بند یه کاری با رییس بود و نمی‌تونست اون لحظه بیاد . منم ایلون و ویلون فرم به دست وسط بانک وایساده بودم. خانوم معاون از اون سر بانک منو دید گفت بچه ها کار ایشون رو انجام بدید بَده که معطل وایساده. متصدی گنداخلاق گفت من نمی‌تونم و مهر من می خوره پای برگه و فردا من باید جواب بانک مرکزی رو بدم و ..... انگار می‌خواستم پولشویی کنم معاون جان صداش کرد و براش توضیح داد و راضیش کرد کارم رو انجام بده و به سلامتی در عرض کمتر از یک دقیقه عملیات بانکی مربوطه به پایان رسید.

نکات قابل توجه این که1- متصدی اولی که گیر بود خانوم بود، رییس شعبه آقا ، متصدی فرشته آقا، و معاون شعبه خانوم یعنی اینکه بعضی ها برخوردها رو به جنسیت ربط می‌دن کلا اشتباهه 2-  برای یک کار نسبتا معمولی در عرض 10 دقیقه شونصد تا رویکرد دیده شد. از خلاف مقررات بودن و نیاز به مستندات چاپ شده تا انجام شدن کار حتی بدون دیدن تصویر مستندات و جالبه که دوتا متصدی و رییس و معاون هرکدوم ساز خودشون رو می‌زدن. این یعنی همه کارها تو این مملکت سلیقه ایه و همینه که هر کی هر کاری دلش می‌خواد انجام میده و آب از آب تکون نمی‌خوره.3- توی هر شغل و حرفه ای خیلی مهمه که آدم دیدش محدود باشه یا بلندنظر و تصمیم بگیره سنگ بندازه جلوی پای بقیه یا کارشون رو راه بندازه و یا لااقل سعی کنه کار راه انداز باشه. گیر بودن  نشون دهنده دقیق بودن نیست.

وضعیت آونگی

هر روز عصر که خسته و وارفته برمی‌گردم خونه و حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم با خودم می‌گم همین روزهاست که تصمیم بگیرم قید این همه سال سابقه کار رو بزنم و در بهترین حالت با مرخصی بدون حقوق این چند سال باقی مونده رو بگذرونم، مگه آدم چند سال زندگی می کنه و به خستگیش نمی‌ارزه، مخصوصا از وقتی قسمتی که سالها کار می کردم به دلایل تغییر ساختار منحل شد و نوع کارم عوض شده این فکر بیشتر تو سرم می‌چرخه. چون جنس و زمینه  کار فعلیم رو دوست ندارم و اصلا برام جالب و رضایت بخش نیست ولی چاره ای ندارم یعنی اگر بخوام سرکار باشم میشه گفت تنها گزینه و بهترین انتخاب همینه. پنج‌شنبه ها هم که حالم خوبه و سرحال هستم همین وضعه.یعنی می‌گم چقدر خوبه آدم خسته نباشه و راحت وقت داشته باشه به همه کارهاش برسه و ..... اما عصر جمعه که میشه دلم می‌خواد برگردم به کار و ارتباطات اجتماعی و شغلی و .... صبح ها هم اولش که میام اداره خیلی خوبم و خوشحال و راضی و تا بعدازظهر کم‌کم رو به افول می‌رم. خلاصه مثل آونگ در نوسانِ بودن و نبودن تلو تلو می‌خورم . نمی‌دونم تا کی در این وضعیت می‌مونم ولی می‌دونم الان در وضعیت دلخواهم نیستم. دوران کرونا وضع کار کردن خیلی خوب بود کافی و راضی‌کننده.برای کار من که مراجعه کننده هم نداشتم بدون هیچ خللی کارها به موقع و با آرامش انجام می‌شد. قسمت زندگی هم بغیر از محدودیت‌های کرونایی خوب پیش می‌رفت.