روزنوشت های من
روزنوشت های من

روزنوشت های من

کابوس‌های تکراری

با اینکه  بیش از 22 سال از آخرین روز تحصیلات رسمی من گذشته ولی هنوز که هنوزه هفته‌ای یک شب خواب می‌بینم که الان آخر ترم شده و نزدیک امتحان و من یک یا دو درس رو در طول ترم در کلاس‌هاشون شرکت نکردم و علاوه بر اینکه درس رو بلد نیستم، تعداد غیبت هام هم خیلی زیاد بوده و استاد اصلا منو نمی‌شناسه بعضی موقع هم توی مدرسه اتفاق می‌افته  

کابوس تکراری بعدی پریود شدن ناگهانی و ترس از نبودن امکاناته  و اینکه وای حالا چی‌کار کنم و ......

یعنی این دوتا اتفاق لعنتی اینقدر در روانم  و ناخودآگاهم نفوذ کرده که دست از سرم بر نمی‌داره


چالش شارمین عزیز (10 مورد ترس و 10 مورد حال خوب کن)

10 مورد ترس و وحشت


1- از دست دادن مادرم ازبچگی  بزرگترین ترس هام بود که در 43 سالگی رخ داد و برای همیشه بخشی از وجودم ازم جدا شد


2- از دست دادن فرزندانم


3- بیماری سخت و مرگ خودم نه به خاطر ترس از مرگ یا بیماری، به خاطر درد و رنج  همسر و فرزندانم


4- ازدواج بد و رنج ناشی از آن برای فرزندانم


5- معلولیت


6- زلزله و بی‌خانمانی


7- جنگ و گرفتاری‌هاش


8- تصادف سنگین


9- راه رفتن روی پل معلق


10- موووووووشششش

 



 

10 تا کار که حالم رو خوب می‌کنه


1- مسافرت مخصوصا از نوع خارجی و مخصوصا دونفره با دخترم


2- کتاب خوندن


3- گوش دادن موسیقی


4- دورهمی با دوستهای صمیمی


5- چای نوشیدن


6- هدیه دادن


7- خرید کردن برای خودم یا دیگران،  زیاد فرقی نداره


8- تغییر دکوراسیون


9- مرتب کردن و دور ریختن یا بخشیدن وسایل اضافی


10- دیدن و بغل کردن بچه های کوچیک 

بازم تابستون اومد*

دومین تابستان کرونایی  رو شروع کردیم. امسال برای بچه‌ها سه تا برنامه در نظر گرفتم. زبان، موسیقی و یک برنامه ورزشی که دونفره باشه و مشکلی به لحاظ بهداشتی ایجاد نکنه.البته خودشون در برابر همش مقاومت می کردن و میخواستن کلاً  ول باشن

خودم هم عجیب دلم استانبول می‌خواد و گشت و گذار در هوای دلچسب خیابان‌های باصفا و پرشور استانبول. میدون تقسیم و کبوترهاش، خیابان استقلال، مرکز خرید جواهر و ...رستوران‌های لونت 4 سال میشه که از شهر محبوبم دورم و امیدوارم به زودی به وصال برسم

نتیجه این ا ن ت خ ا ب ا ت هم زیاد برا م مهم نیست. 43 سال از 49 سال عمرم رو با امیدها و آرزوهای واهی گذروندم و الان دیگه مطمئن هستم که اگر در ایران بمونم و اگر عمری باقی باشه باید بقیه عمرم رو هم با همین‌ها سر کنم. بیشتر به فکر اینم که چجوری بچه‌ها رو ازاین وضعیت رها کنم ، چون دیگه هیچ‌کس نمی تونه این آشفتگی رو در میان‌مدت سر و سامون بده. خدا رو شکر بچه‌ها عقلشون از ما بهتر کار می‌کنه و اصلا تعصب و حتی علاقه‌ای به وطن شون ندارن و همین تصمیم گرفتن رو براشون اسون می‌کنه. البته منظورم از خوشبختانه این نیست که از این فکرشون راضی هستم و دائم هم سعی می‌کنم حس وطن‌دوستی رو بهشون القا کنم ولی شاید هم حق با اونا باشه. وطنی که آرامش و آسایش بهت نده وطن نیست. 

ما خودمون به خاطر همین وطن‌دوستی و رشته‌های وابستگی موندیم و صبر کردیم ولی ..... من که هنوز هم دوست ندارم برم چون پدر و مادرو سایر بستگانی که سالها اون طرف بودن( اونم در شرایطی که ایران اقتدار و آبرویی داشت) بازهم حس شهروند درجه 2 بودن داشتن و همیشه این رو به ما می گفتن که اگر می خوای مهاجرت کنی باید این موضوع رو بپذیری و خلاصه اینکه به نظر من رضایت یا عدم رضایت از مهاجرت در سن بیشتر از 20-25 خیلی با روحیه و احساسات مرتبطه و نمیشه زیاد به تجربه و حس دیگران استناد کرد.

بگذریم ....

روزگار ناپایداری رو می‌گذرونیم و مثل همیشه در شرایط حساس کنونی هستیم

خوشحال هستیم از اینکه سلامتی و توانایی مالی نسبی داریم و فعلا دخل و خرجمون تقریبا هماهنگه

این روزها قفلی زدم روی آهنگ شاه‌بیت مسیح و آرش من که میونه‌ام با خواننده‌های این نسل جور نیست نمی‌دونم چرا از این دوتا خوشم اومده. به نظرم صداشون خوبه و ریتم و تنظیم آهنگ‌هاشون هم خیلی حساب شده و سطح بالاست.


*آهنگی آشنا  از شهرام شب پره


کرگدنی که پوستش نازک شده

این روزها درجه تحملم خیلی خیلی پایین اومده، انگار پوستم که کرگدنی بود الان نازک شده و حساس. همه شرایط جامعه و کرونا و مملکت و ... یک طرف، وضعیت ناپایدار و نامشخص کارم هم یک طرف. علیرغم اینکه کارم رو دوست دارم و همیشه جزء بهترین‌ها بودم ولی نمی‌ذاشتم تنش های کاری روی زندگیم زیاد تاثیر بذاره و همیشه اولویتم آرامش خودم و خانواده‌ام بوده. نه دنبال پست بالاتر  بودم و  نه معترض چند ساعت اضافه‌کار . همیشه  در چهارچوب شان و شئون خودم کارم رو به بهترین  وجه انجام می‌دادم و نظر درست و منطقی  رو حتی به بهای مخالفت با بالایی‌ها  ابراز می کردم. اما یه دیوانه که از قضا بالاترین رده مدیریتی رو بعد از ر ی ی س ج م ه و ر داره سنگی انداخته توی چاه و تو این چندماه  باقی مونده از قدرتش تخریب رو با سرعت و شدت یک بولدوزر داره انجام میده. هیچکس هم جلودارش نیست و منِ کارمند رسمی با نزدیک ربع قرن سابقه یکی از قربانیان این دیوانگی عمدی هستم. البته قربانی واژه مناسبی نیست چون مثل متهمی هستیم که هر روز حکمش عوض میشه و تکلیفش نامشخصه.

تو این خراب‌شده منابع انسانی ارزش شون به اندازه میز و صندلی هم نیست. البته موقعیت خانم‌ها هر چند که همه به تخصص‌شون معترف باشند از همون صندلی هم کمتره. کلا همیشه خانم‌ها در بازی قدرت نخودی حساب می شن و فقط از دقیق و سالم بودن کارشون تعریف می‌کنن و بس. در نصب و انتصابات کمتر به بازی گرفته می شن.

خیلی گلایه کردم ولی واقعا خسته شدم از این همه بی‌مهری . جالبه که مثل همیشه تو این موقعیت خودمون هم به همدیگه رحم نمی‌کنیم و خنجر بدست آماده نشستیم. من که بغیر از دو یا حداکثر سه نفر به بقیه اطرافیانم اعتمادم رو از دست دادم و می‌بینم که دارن زیرآبی میرن ولی نه زیر دریا بلکه در یک گنداب.


برای خالی نبودن عریضه

- درحال گذراندن فصل دوره و امتحان کلاس چهارم ابتدایی و امتحان‌های میان‌ترم سال سوم دانشگاه هستم. واقعا من نمی‌دونم فلسفه چپاندن این‌همه مطلب و مبحث در مغز بچه‌های چاره این دیار آنهم در دوره ابتدایی چیه؟ جز اینکه برای تموم شدن مدرسه لحظه‌شماری می کنن و هر ثانیه‌اش رو با عذاب می‌گذرونن. البته من سعی می‌کنم اسیر این موج نشم و تا حدی که ممکنه سخت نگیرم ولی همون حداقلش هم زیاده. 

- قرقره از حدود دوهفته پیش به دل‌دردهای استرسی دچار شد و دلیلش رو هم نتونستیم پیدا کنیم و بعد از چند روز حالت‌های اضطرابی شدیدی رو تجربه کرد. گریه بی دلیل، نگرانی شدید به قول خودش برای موضوعی که مهمه ولی نمی دونه چیه، بی اشتهایی و .عدم تمرکز برای انجام تکالیف، بی علاقگی به هر نوع بازی و..... با روانپزشک کودکانی که می شناختم مشورت کردم و چون اون هفته مطب نبود نتونستم برای ویزیت ببرمش.  سعی کردم با پارک و بازی و شادی خلقش رو عوض کنم تا حدی که قابل تحمل باشه براش. اگرچه حتی در حال بازی و سرگرمی هم اظهار می کرد که حالش خوب نیست. خدا رو شکر یکی دو روزه که خیلی خیلی بهتره و آخر هفته وقت دکتر داریم.