با اینکه بیش از 22 سال از آخرین روز تحصیلات رسمی من گذشته ولی هنوز که هنوزه هفتهای یک شب خواب میبینم که الان آخر ترم شده و نزدیک امتحان و من یک یا دو درس رو در طول ترم در کلاسهاشون شرکت نکردم و علاوه بر اینکه درس رو بلد نیستم، تعداد غیبت هام هم خیلی زیاد بوده و استاد اصلا منو نمیشناسه بعضی موقع هم توی مدرسه اتفاق میافته
کابوس تکراری بعدی پریود شدن ناگهانی و ترس از نبودن امکاناته و اینکه وای حالا چیکار کنم و ......
یعنی این دوتا اتفاق لعنتی اینقدر در روانم و ناخودآگاهم نفوذ کرده که دست از سرم بر نمیداره
10 مورد ترس و وحشت
1- از دست دادن مادرم ازبچگی بزرگترین ترس هام بود که در 43 سالگی رخ داد و برای همیشه بخشی از وجودم ازم جدا شد
2- از دست دادن فرزندانم
3- بیماری سخت و مرگ خودم نه به خاطر ترس از مرگ یا بیماری، به خاطر درد و رنج همسر و فرزندانم
4- ازدواج بد و رنج ناشی از آن برای فرزندانم
5- معلولیت
6- زلزله و بیخانمانی
7- جنگ و گرفتاریهاش
8- تصادف سنگین
9- راه رفتن روی پل معلق
10- موووووووشششش
10 تا کار که حالم رو خوب میکنه
1- مسافرت مخصوصا از نوع خارجی و مخصوصا دونفره با دخترم
2- کتاب خوندن
3- گوش دادن موسیقی
4- دورهمی با دوستهای صمیمی
5- چای نوشیدن
6- هدیه دادن
7- خرید کردن برای خودم یا دیگران، زیاد فرقی نداره
8- تغییر دکوراسیون
9- مرتب کردن و دور ریختن یا بخشیدن وسایل اضافی
10- دیدن و بغل کردن بچه های کوچیک
دومین تابستان کرونایی رو شروع کردیم. امسال برای بچهها سه تا برنامه در نظر گرفتم. زبان، موسیقی و یک برنامه ورزشی که دونفره باشه و مشکلی به لحاظ بهداشتی ایجاد نکنه.البته خودشون در برابر همش مقاومت می کردن و میخواستن کلاً ول باشن
خودم هم عجیب دلم استانبول میخواد و گشت و گذار در هوای دلچسب خیابانهای باصفا و پرشور استانبول. میدون تقسیم و کبوترهاش، خیابان استقلال، مرکز خرید جواهر و ...رستورانهای لونت 4 سال میشه که از شهر محبوبم دورم و امیدوارم به زودی به وصال برسم
نتیجه این ا ن ت خ ا ب ا ت هم زیاد برا م مهم نیست. 43 سال از 49 سال عمرم رو با امیدها و آرزوهای واهی گذروندم و الان دیگه مطمئن هستم که اگر در ایران بمونم و اگر عمری باقی باشه باید بقیه عمرم رو هم با همینها سر کنم. بیشتر به فکر اینم که چجوری بچهها رو ازاین وضعیت رها کنم ، چون دیگه هیچکس نمی تونه این آشفتگی رو در میانمدت سر و سامون بده. خدا رو شکر بچهها عقلشون از ما بهتر کار میکنه و اصلا تعصب و حتی علاقهای به وطن شون ندارن و همین تصمیم گرفتن رو براشون اسون میکنه. البته منظورم از خوشبختانه این نیست که از این فکرشون راضی هستم و دائم هم سعی میکنم حس وطندوستی رو بهشون القا کنم ولی شاید هم حق با اونا باشه. وطنی که آرامش و آسایش بهت نده وطن نیست.
ما خودمون به خاطر همین وطندوستی و رشتههای وابستگی موندیم و صبر کردیم ولی ..... من که هنوز هم دوست ندارم برم چون پدر و مادرو سایر بستگانی که سالها اون طرف بودن( اونم در شرایطی که ایران اقتدار و آبرویی داشت) بازهم حس شهروند درجه 2 بودن داشتن و همیشه این رو به ما می گفتن که اگر می خوای مهاجرت کنی باید این موضوع رو بپذیری و خلاصه اینکه به نظر من رضایت یا عدم رضایت از مهاجرت در سن بیشتر از 20-25 خیلی با روحیه و احساسات مرتبطه و نمیشه زیاد به تجربه و حس دیگران استناد کرد.
بگذریم ....
روزگار ناپایداری رو میگذرونیم و مثل همیشه در شرایط حساس کنونی هستیم
خوشحال هستیم از اینکه سلامتی و توانایی مالی نسبی داریم و فعلا دخل و خرجمون تقریبا هماهنگه
این روزها قفلی زدم روی آهنگ شاهبیت مسیح و آرش من که میونهام با خوانندههای این نسل جور نیست نمیدونم چرا از این دوتا خوشم اومده. به نظرم صداشون خوبه و ریتم و تنظیم آهنگهاشون هم خیلی حساب شده و سطح بالاست.
این روزها درجه تحملم خیلی خیلی پایین اومده، انگار پوستم که کرگدنی بود الان نازک شده و حساس. همه شرایط جامعه و کرونا و مملکت و ... یک طرف، وضعیت ناپایدار و نامشخص کارم هم یک طرف. علیرغم اینکه کارم رو دوست دارم و همیشه جزء بهترینها بودم ولی نمیذاشتم تنش های کاری روی زندگیم زیاد تاثیر بذاره و همیشه اولویتم آرامش خودم و خانوادهام بوده. نه دنبال پست بالاتر بودم و نه معترض چند ساعت اضافهکار . همیشه در چهارچوب شان و شئون خودم کارم رو به بهترین وجه انجام میدادم و نظر درست و منطقی رو حتی به بهای مخالفت با بالاییها ابراز می کردم. اما یه دیوانه که از قضا بالاترین رده مدیریتی رو بعد از ر ی ی س ج م ه و ر داره سنگی انداخته توی چاه و تو این چندماه باقی مونده از قدرتش تخریب رو با سرعت و شدت یک بولدوزر داره انجام میده. هیچکس هم جلودارش نیست و منِ کارمند رسمی با نزدیک ربع قرن سابقه یکی از قربانیان این دیوانگی عمدی هستم. البته قربانی واژه مناسبی نیست چون مثل متهمی هستیم که هر روز حکمش عوض میشه و تکلیفش نامشخصه.
تو این خرابشده منابع انسانی ارزش شون به اندازه میز و صندلی هم نیست. البته موقعیت خانمها هر چند که همه به تخصصشون معترف باشند از همون صندلی هم کمتره. کلا همیشه خانمها در بازی قدرت نخودی حساب می شن و فقط از دقیق و سالم بودن کارشون تعریف میکنن و بس. در نصب و انتصابات کمتر به بازی گرفته می شن.
خیلی گلایه کردم ولی واقعا خسته شدم از این همه بیمهری . جالبه که مثل همیشه تو این موقعیت خودمون هم به همدیگه رحم نمیکنیم و خنجر بدست آماده نشستیم. من که بغیر از دو یا حداکثر سه نفر به بقیه اطرافیانم اعتمادم رو از دست دادم و میبینم که دارن زیرآبی میرن ولی نه زیر دریا بلکه در یک گنداب.
- درحال گذراندن فصل دوره و امتحان کلاس چهارم ابتدایی و امتحانهای میانترم سال سوم دانشگاه هستم. واقعا من نمیدونم فلسفه چپاندن اینهمه مطلب و مبحث در مغز بچههای چاره این دیار آنهم در دوره ابتدایی چیه؟ جز اینکه برای تموم شدن مدرسه لحظهشماری می کنن و هر ثانیهاش رو با عذاب میگذرونن. البته من سعی میکنم اسیر این موج نشم و تا حدی که ممکنه سخت نگیرم ولی همون حداقلش هم زیاده.
- قرقره از حدود دوهفته پیش به دلدردهای استرسی دچار شد و دلیلش رو هم نتونستیم پیدا کنیم و بعد از چند روز حالتهای اضطرابی شدیدی رو تجربه کرد. گریه بی دلیل، نگرانی شدید به قول خودش برای موضوعی که مهمه ولی نمی دونه چیه، بی اشتهایی و .عدم تمرکز برای انجام تکالیف، بی علاقگی به هر نوع بازی و..... با روانپزشک کودکانی که می شناختم مشورت کردم و چون اون هفته مطب نبود نتونستم برای ویزیت ببرمش. سعی کردم با پارک و بازی و شادی خلقش رو عوض کنم تا حدی که قابل تحمل باشه براش. اگرچه حتی در حال بازی و سرگرمی هم اظهار می کرد که حالش خوب نیست. خدا رو شکر یکی دو روزه که خیلی خیلی بهتره و آخر هفته وقت دکتر داریم.