در حالی که دیروز 49 ساله شدم و نزدیک نیم قرن از زندگیم گذشت، نمیدونم چرا احساس میکنم برای همسر مهربانم تنها همسری مهربان و عزیز و گرامی هستم و عشق و عاشقی جای خودش رو به دوست داشتن عمیق داده. من این دوست داشتن آرام و آرامشی که با خودش داره رو بسیار دوست دارم .روابط خصوصی خوبی هم داریم که در این سن و سال شاید زیادی هم خوب باشد ولی ولی ... دلم پرمیکشد برای یک یادداشت عاشقانه، یک هدیه عاشقانه، یک قرار عاشقانه...
شاید بعد از گذشت 27 سال همسرم عشق را جور دیگری میبیند مثلا رسیدگی به اتومبیلم، کمک کردن در کارهای روزمره و نگاهی گرم و مهربان .. و یا آغوشی صمیمی و مطمئن، که البته در همه اینها منهم نشانههای عشق و ارادت قلبی را میبینم ، این روزها عشقمان حقیقیتر و صمیمیتر شده ، خیلی از حرفهای ناگفته را میشنویم و فکرهای هم رو میخونیم ولی ولی.... عجیب هوای عشق و عاشقی هیجانانگیز دارم.
شاید اگر به خودش بگم تعجب کنه چون من هیچ وقت اهل این رمانتیکبازیها نبودم و ابراز احساساتم دقیقا مطابق با خصوصیات متولدین آذر بوده . اما ممکنه مقتضای سن و یا شاید بخاطر دوران قرنطینه باشه.
یک ماه از شروع مدرسه ها میگذره و برای من انگار یکسال شده .
سر وکله زدن با دوتا بچه با روحیات متفاوت و بعضا متناقض خیلی ازم انرژی میگیره. از طرفی اصلا حال و حوصله درس و مشق و پیگیری این امور رو ندارم. وقتی میرم خونه باید ناهار رو آماده کنم ، خونه رو جمع و جورکنم بعد از ناهار اگه بذارن ، یه استراحت کوتاه، چای و کمی گوشیبازی و بعدشم تدارک شام و.... تا حدود 10 شب درگیرم .بعد از 10 دوست دارم کسی کاری به کارم نداشته باشه بشینم قلاببافی و سریال و چای و.....ولی هر چقدر تلاش میکنم بازم تازه بچهها همین موقع میخوان تکالیفشو ن رو انجام بدن اونم نه به تنهایی بلکه در کنار من و با همراهی گام به گام و حسابی کلافه می شم.
معلمشون گفته براشون ساعت ارسال تعیین کنم و مسئولیتش رو به خودشون بسپرم ولی تا حالا که فقط درگیر بودیم.
نمیدونم این مدل تحصیل تا کی میتونه ادامه داشته باشه
دو سه تا مشکل و مسئله دارم که به نظرم حلناشدنی هستن و دلیلش هم اینه که میدونم آدمها تا حد زیادی تغییرناپذیرند.مخصوصا اگه رفتارشون نهادینه شده باشه یا اینکه خودشون اصلا نخوان تغییر کنن.
اولیش که واقعا ناامید شدم در مورد یک نفر از نزدیکانم هست که نزدیک 40 سال سن داره و مجرد ولی به نظر من هنوز 18 ساله که نه 15 ساله است. بچه آخر خونواده است ادعا داره که در همه امور مهارت زیادی داره و تواناییهای بالا ولی متاسفانه بیکار و میشه گفت بیعار تو خونه نشسته و از تنبلی حتی حاضر نیست بلند شه غذا بخوره و بارها به همین دلیل از ضعف مریض شده!!!
ظرفهاش رو نمیشوره و اینقدر می مونه که باید بندازه دور!!!! توی کل زندگیش چند دوره کوتاه کار کرده که اونم با ندونمکاریهای مختلف کارها رو از دست داده. ادعا داره کار نیست . ملک و املاکی هم داره که به ارث رسیده بهش ولی به بهانه اینکه خرجش زیاده نمیره دنبالش. فقط ادعا و انتظار و توقع.....
نگید ولش کن چون نمیتونم و دائم به من به لحاظ مالی آویزونه هرچقدر هم سخت گرفتم شاید به خودش بیاد نتیجه نداده و واقعا افتادم ته یک بنبست تاریک
اینکه بره پیش یک مشاور هم احتمال تغییرش خیلی کمه چون اگه پای صحبتهاش بشینید میگید اینکه خودش خیلی میدونه و تازه خندهدارتر اینه که به کلی از آدمهای مشکلدار به صورت مجازی مشاوره میده و یه عالمه مرید داره
دومی هم بعدا میگم
یه پسر کوچولو نیاز به کمک داره برای حرف زدن و راه رفتن اگر دوست دارید از طریق لینک زیر میتونید کمک کنید
از وبلاگ نسرین جان
https://yakroozeno.blogsky.com/1399/07/22/post-1126
حال همه ما خوب است اما تو باور نکن....
دیروز بعد از 7 ماه رفتم آرایشگاه برای ناخنهام . دیگه واقعا کلافه شده بودم، ناخنهای سست و شکننده که هر کدوم برای خودش یه ساز میزدو کارهای بیپایان خونه هم که مزید بر علت همه کارها رو هم که نمیشه با دستکش انجام داد. ضمن اینکه نگاه کردن به دستهایی که سالها مرتب و منظم بودند و الان شلخته و بینظم ، روحیهام رو خرابتر میکرد. خلاصه با شیلد و ماسک و ترس و لرز هماهنگ کردم تو ساعتی که سالن خلوتتر باشه برم و نتیجه خیلی خوب بود و کلی حالم عوض شد.
ولی امان از اخبار اونم 60 دقیقه شبکه ملعون که برای خراب کردن هر حالی تخصص داره.
همسر جانم هم در حال پختن مربا و سوالات بیانتها در مورد تجارب سال گذشته از مرباپزون. چقدر شکر میریختم؟ چقدر آبمیریختم؟ چندبار میجوشوندم و .....
منم که بی اعصاب هندزفری رو گذاشتم و رفتم توی کانال دکتر هلاکویی جان . گوش کردن به راهکارها و راهنماییهای این مرد بزرگ خیلی آرامم میکنه و این روزها که سوژهای برای بافتن ندارم بهترین مدیتیشن شده بازی 2048 و صدای دکتر هلاکویی....